آموزش و انتخاب
تاکنون به منظور تشریح و روشنسازی روشهای آموزشی خودمان، نقطه به نقطهی تمدن جامعهی ما و جامعهی سادهتر ساموآ را مورد بررسی و مقایسه قرار دادیم. حال اگر از دیدگاه ساموآییها جدا شده، تنها یک نکتهی کلیدی را که از آنها آموختیم، درنظر بگیریم که طبق آن، بلوغ لزوماً دورهای پر از اضطراب و استرس نیست، ولی شرایط فرهنگی، آن را به چنین ویژگی نزدیک میکند، آیا میتوانیم نتایجی را استخراج کنیم که بتوان دوران بلوغ در جامعهی ما را با آن سنجید؟
در نگاه اول، جواب کاملاً ساده به نظر میرسد. اگر تنها دلیل گرفتار شدن نوجوانان در منجلاب مشکلات و پریشان احوالی، محیط اجتماعیای باشد که این افراد در آن زندگی میکنند، آنگاه میتوانیم با تمام قوا درصدد اصلاح این محیط، کاهش عوامل تنشزا، نابودی شرایط استرسزا و از بین بردن موانع ایجاد سازگاری برآییم.
اما متأسفانه، چیزی که نوجوانان ما را برآشفته میکند، ساختار کلی جامعهی ماست که به مرور به مانند زبانی که حرف میزنیم، تغییر شکل داده و شکل گرفته است. ما ممکن است یک سیلاب را در اینجا و یک ساختار جمله را در جای دیگر به کار ببریم، اما تغییرات اساسی که به مرور زمان در زبان ما شکل گرفته، کاملاً وابسته به زمان است؛ کاری که طی آن افراد به طور مؤثر و ناخودآگاهی نقش غیرقابل چشمپوشی بازی میکنند.
علل اصلی بروز مشکلات برای نوجوانان ما، ظهور استانداردهای متضاد و اعتقاد به این امر بود که هر شخص مسئول تصمیمات مربوط به زندگی خود و رویارویی با اهمیت مربوط به آن است. با داشتن این رویکردهای فرهنگی، حالا دورهی بلوغ نه به عنوان دورهی تغییر روانی، چرا که میدانیم بلوغ روانی نیازی به ایجاد تعارض ندارد، بلکه به عنوان آغاز دورهی پختگی ذهنی و احساسی، درهم آمیخته با مشکلات و تعارضات فراوان است.
در جامعهای که نیاز به تصمیمگیری را فریاد میزند و پر از گروههای مدعیای است که هرکدام برای رسیدن به سعادت، ساز خود را نواخته و فلسفهی وجودی خود را عرضه میکنند، تنها راه تصمیمگیری بدون استرس و رسیدن به اطمینان کامل، پذیرش یا عدم پذیرش قطعی یکی از همین گروههاست. فشار اصلی از سوی جامعهی ماست و نه از طریق تغییرات فیزیکیای که برای یک بچه رخ میدهد، اما در امریکای قرن نوزدهم این فشار در جامعه کمتر از تغییرات مذکور نیست.
اگر فقط به حالات ویژهای که این شرایط تصمیمگیری به خود میگیرند، نگاه کنیم، مشکلات نوجوانان صرفاً مربوط به آینده است. چون بحث، مشخصاً شرایط دختران را بررسی میکند، من این بحث را از نگاه دختران مطرح میکنم، اگرچه از خیلی جنبهها تعهدات و تصمیمات پسرانِ این سنی نیز کاملاً مشابه با دختران است. دختران و پسران در امریکا، به طور معمول طی سنین چهارده تا هجده سالگی دوران مدرسه را به اتمام میرسانند.
آنها حالا آمادهاند که سرکار بروند و باید نوع شغلی را که میخواهند داشته باشند، انتخاب کنند. شاید بتوان گفت که آنها اغلب انتخابهای اندکی دارند. چیزهایی که یاد گرفتهاند، بخشی از کشوری که در آن زندگی میکنند و مهارتهای فنیشان، آنها را مجبور به انتخاب یکی از شغلها نظیر مسئول صندوق در یک فروشگاه یا اپراتور پاسخ به تلفن یا کارمند میکند.
اما همان اندازه که تعداد انتخابهای پیشروی آنها در واقعیت کم است، معناداری این کمبود موقعیتها برای آنها، به وسیلهی نظریهی شانسهای نامحدودِ ما امریکاییها، تحت الشعاع قرار میگیرد. وقتی سینما، مجله و روزنامه همگی یادآور داستان سیندرلا هستند، دختران این انتظار را دارند که شانسهای بزرگ را در زندگی خود تجربه کنند.
بسیاری از بچهها نسبت به والدینشان بهتر آموزش دیده و مهارتهای بیشتری دارند، به طوریکه حتی اختلاف همیشگی میان فرصتهای پیشروی مردان و فرصتهای پیشروی زنان که اغلب در رقابت یک دختر با برادرش دیده میشود، در رقابت او با پدر بیمهارتش وجود ندارد.
نیازی به بحث راجع به این موضوع نیست که این رفتارها نتیجهی شرایطیاند که دیگر وجود خارجی ندارند؛ علیالخصوص در مورد وجود مرزها و بخش وسیعی از زمینهای آزاد که یک آزادی دائمی برای انتخابهای مربوط به شغلهای موردعلاقه را در اختیار قرار میداد و آن آزادی و تعدد انتخابها که در گذشته وجود داشت، دیگر قابل دسترس نیست.
تا زمانی که کشور ما پذیرای مهاجران غیرانگلیسی زبان باشد، شکاف (نابرابری) فرصتها میان والدین غیرانگلیسی زبان و بچههای انگلیسی زبان آشکار و قابل توجه خواهد بود. تا زمانی که استاندارد آموزشی ما بسیار ایستاتر از وضعیت کنونی نشود، رشد ادامهدار سن و رتبه وقتی که مدرسه رفتن اجباری است، منجر به یک شکاف عمیق آموزشی میان بسیاری از والدین و کودکانشان خواهد شد.
تغییر وضعیت شغلی نظیر تغییراتی که در حال حاضر با نقل مکان کشاورزان و دامداران به محیطهای کاری شهری رخ میدهد، نیز میتواند عامل چنین تبعاتی باشد. وقتی که یک کشاورز کارکردن در مناطق شهری را به عنوان گامی در مسیر بهبود تراز اجتماعی میپندارد و وقتی ظهور روشهای علمی کشاورزی، تعداد افراد موردنیاز در این حیطه را به شدت کاهش میدهد، مهاجرت افراد جوانی که در زمینهای کشاورزی متولد شدهاند، به سمت شغلهای شهری، تصور ما از زمینهای کشاورزی را حداقل در طول نسل بعدی مخدوش خواهد کرد.
جایگزینی ماشینها با کارگرهای بدون مهارت و جذب تعداد زیادی کارگر و فرزندانشان در شغلهایی که بتوانند با آن ماشینها کار کنند، نمونهی دیگری از تغییرات تاریخی است که افسانهی فرصتهای بیپایان ما را زنده نگه میدارد. به جز اینها، شرایط پیشروی بچههای سیاهپوستی است که در مزارع ذرت جنوبی زندگی میکنند یا ساکنین نیوانگلند که مشغول کار یدی هستند و چون از موقعیت دنبال کردن شغل والدینشان محروماند، میتوانند مهاجرت کرده، به دنبال رشتههای جدید کاری باشند.
دانشآموزان کوشا این حقیقت را به ما یادآوری میکنند که خطوط طبقهبندیها در حال شکلگیری است. وقتی بچههای مهاجران نسبت به والدینشان موفقتر میشوند، گامهای بزرگتری رو به جلو برمیدارند و تعداد افراد موفق در آنها نسبت به نسلهای قبلیشان بیشتر است.
این نشاندهندهی این واقعیت است که وضعیت آیندهی آنها نسبت به وضعیت فعلی والدینشان به مراتب بهتر خواهد بود. اما این دیدگاه ارزیابانهی آمارشناسان نه در ادبیاتها و نه در دیدگاه کلی ما و نه در هیچیک از راههایی که آشکاری پیشرفت شرایط بچههای ما در مقایسه با شرایط والدینشان را کوچک نشان میدهد، رسوخ نکرده است.
به خصوص در شهرها، هیچ توضیح واضحی برای این حقیقت وجود ندارد که پیشرفت، یک قانون برای بچههایی از یک طبقه یا منطقه خاص است. آن هم در حالیکه در یک مورد خاص، جان رایلی به عنوان یک فرد رهگذر، هفتهای بیست دلار درآمد دارد؛ در حالیکه دخترش که به مدرسه رفته و تجارت آموخته، با ساعات کاری کمتر، 25 دلار در هفته درآمد دارد.
ما بیشتر اینجا در این رابطه مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب بلوغ در ساموآ