مروری بر کتاب بودن آنها خانواده خوشبختی هستند نوشته وحیده حسینی - نشر پیله

آنها خانواده خوشبختی هستند

بودن
Rate this post

ساعت یک‌و‌نیم است و کم‌کم سروکلۀ دوقلوها پیدا می‌شود. جواد هم معمولاً تا قبل از ساعت دو خانه است و اگر بچه­‌ها خیلی گرسنه نباشند همه ناهار را با هم می‌خورند.

دوقلوها هنوز رانندۀ سرویس‌شان کاملاً ترمز نکرده هر کدام از یک طرفْ درِ ماشین را باز می‌کنند و می‌پرند پایین و تا زمانی که ماشین کل کوچه را دنده عقب برمی‌گردد برای هم‌سرویس‌های‌شان تندتند دست تکان می‌دهند.

بچه‌ها تا از در وارد می‌شوند، کیف‌هایشان را یک گوشۀ هال رها می‌کنند، روپوش­های‌شان را از تن می ­کنند و همان­طور که یکی یکی از اتفاق­‌های مدرسه تعریف می­‌کنند لباس راحتی‌های‌شان را تا زده و مرتب از کشوی لباس برمی‌دارند.

شلوارهایشان معمولاً پر از خاک است. زن به دنبال بچه‌ها لباس‌ها را از زمین جمع می‌کند تا برای هفتۀ آینده دوباره تمیز و اتوکشیده آماده باشند. زن بس که دکمه‌های افتادۀ تونیک‌های مدرسۀ دوقلوها یا شکافتگی لباس‌هایشان را دوخته حسابی خیاطی‌اش خوب شده است؛ با اینکه اصلاً به این کار علاقه‌ای نداشته، اما حالا به قول مادرش برای خودش نیمچه خیاطِ ماهری شده است.

مثل همیشه ناهار از قبلْ روی میز ناهارخوری آماده است. هر دو خیلی گرسنه‌اند، و حسابی سر و صدا راه انداخته‌اند. همیشه یک لیوان آب‌میوۀ خانگی هم کنار بشقاب‌هایشان بود که هر دو به شوق همان لیوانِ آب‌میوه ناهارشان را با عجله تا آخر می‌خوردند. گاهی سرِ اینکه آب‌میوۀ یکی از دیگری بیشتر است با هم دعواشان می‌شد، اما امروز مثل روزهای دیگر نیست و به جای آب‌میوه فقط یک تُنگ آب بلور روی میز ناهارخوری است.

جواد پارسال آپارتمانِ به قول خودش نقلی‌شان را با یک واحدِ سه‌خوابۀ لوکس توی یکی از خیابان‌های بالای شهر عوض کرده است. حالا، هم یک اتاق‌خواب اضافه‌تر دارند، و هم سالن‌و‌ آشپزخانۀ اینجا بزرگ‌تر از خانۀ قبلی‌شان است.

دوقلوها به خواست خودشان هر دو با هم یک اتاق دارند، و اتاق سوم را آماده کرده‌اند برای مهمان. درِ اتاق مهمان را معمولاً می‌بندند که بچه‌ها آنجا ریخت‌و پاش نکنند. فامیل‌های جواد معمولاً ماهی یک‌بار از شهرستان می‌آیند و چند روزی را آنجا می‌مانند.

جواد خبر می‌دهد که امروز مجبور است تا بعد از ظهر در مغازه بماند، و ناهار را منتظرش نمانند. زن برای هر کدام از بچه‌ها سه تا کتلت می‌گذارد توی بشقابشان با چند پر گوجه و خیارشور که از قبل قاچ کرده است. بچه‌ها عاشق کتلتند و با شوقْ مشغولِ خوردن می‌شوند.

زن یک‌روز در میانْ سرامیک‌های سفیدِ کفِ‌ سالن را برق می‌اندازد، همه جا را جاروبرقی می‌کشد، وسایل‌ خانه را با یک کهنۀ مخصوصْ گردگیری می‌کند، از دسته‌های چوبی مبل‌ها گرفته تا مجسمه‌های سنگیِ کوچک چیده‌شده روی طاقچه‌ها و شمعدان‌های کریستالِ روی میز ناهارخوری.

بچه‌ها که مشغول غذا خوردن می‌شوند، دستمال نمدارش را برمی‌دارد و خیلی آرام و با احتیاط می‌کشد روی برگ‌های پهن و بزرگِ برگ انجیریِ گوشۀ سالن، بعد هم یک لیوان آب به هر کدام از گلدان‌ها می‌دهد و با خودش فکر می‌کند به هر حال این مسئله‌ای نیست که بتواند از جواد مخفی‌اش کند.

بازگشت به خانه

کاش حداقل با او جریان را در میان بگذارد. به قول مادرش، اول و آخرش چه؟ بالأخره که تا چند ماه دیگر همه متوجه این مسئله می‌شوند. با خودش فکر می­کند شاید هم هیچ وقت کسی ازین ماجرا بویی نبرد.

زن می‌رود سراغ کتابخانۀ کوچکِ گوشۀ راهرو. با دقت و حوصله دستمالِ تمیز دیگری را می‌کشد روی طبقات کتابخانه. همۀ کتاب‌های دوران تحصیلش در دانشکدۀ هنرهای زیبا را چیده در این کتابخانه کوچکِ چوبی. همیشه موقعِ گردگیریِ آن‌ها، از اینکه برایش بیگانه‌اند و چیزی از محتوای کتاب‌ها یادش نمی‌آید دلش می‌گیرد.

بچه ها باز هم کتلت می‌خواهند. زن دو عدد کتلتِ دیگر برای هر کدام می‌گذارد توی بشقاب‌هایشان و می‌خواهد سری به بالکن بزند که صدای آهنگ اتمام کار ماشین‌لباسشویی بلند می‌شود. سبدِ لباسی را از گوشۀ راهرو برمی‌دارد تا لباس‌های شسته‌شده روی طناب بسته شده به دیوار بالکن حسابی آفتاب بگیرند.

چشمش به هنر در گذر زمانِ هلن‌ گاردنر که می‌افتد، سبد را می‌گذارد یک گوشه، برمی‌گردد و دستمال نمدارش را دوباره از آشپزخانه برمی‌دارد و خیلی آرام می‌کشد روی جلد کتاب تا لکۀ افتاده روی آن را تمیز کند؛ مثل یک کتابِ مقدّس مواظبش است.

کتاب را باز می‌کند، اما سریع و محکم آن را می‌بندد. کتاب با صدای ناگهانی و بلندی بسته می‌شود. یاد حرف مادرش می‌افتد که تا به حال چندین بار گفته: «چقدر دور و برت را شلوغ کرده‌ای. این کتاب‌ها را یا جمع کن بریز دور، یا حداقل بریزشان توی یک کارتون بده آقا جواد بگذاره یک گوشۀ انباریِ پایین توی پارکینگ.

این کتابخانه را هم بردار از اینجا تا یه کم توی این راهرو جا باز شود.» اما زن تا به حال دلش نیامده از این کتاب‌ها دل بکند. گفته بوده همین که چند روز یک بار کتاب‌ها را از نو کنار هم می‌چیند یا آن‌ها را گردگیری می‌کند حس خوبی می‌گیرد. مادرش هم هر بار چشم‌هایش گرد شده و گفته: «به حق چیزهای ندیده و نشنیده.»

فردا صبح اول وقت باید کیفِ برزنتیِ چرخ‌دارش را از انباریِ پایین بر‌دارد، و برود سروقتِ بازارچۀ سر خیابان؛ اگر دیر برسد، سبزی تازه گیرش نمی‌آید و از خرید آن روزش راضی نیست. فردا می‌خواهد چند تا ماهی تازه و کمی شِوید بگیرد، و برای بچه‌ها و جواد سبزی پلو با ماهی درست کند.

بعد از کتلت چیزی که بچه ها از هر غذایی بیشتر دوست دارند ماهیِ سرخ شده است. جواد چند بار گفته: «نمی‌خواهد خودت راه بیفتی و بروی خرید. کمرت درد می‌گیرد. یک لیست از خریدهای روزانه بنویس و بده به من تا بدهم به شاگرد مغازه، همه را بگیرد و در خانه تحویلت بدهد.» یک بار این کار را امتحان کرده بوده.

یک لیست بلندبالا از مایحتاج روزانه را نوشته بوده روی یک تکه کاغذ. از کدو و کاهویِ سفید و گلِ کلم گرفته، تا صابون و بوگیرِ توالت، اما وقتی چند تا کدوی مانده بین خرید‌ها پیدا کرده بود تصمیم گرفته بود خودش همۀ این کارها را انجام دهد. خودش کیف چرخ‌دارش را بکشد روی آسفالت پیاده‌رو، بین راه با چند تا از همسایه‌ها خوش‌وبشی کند و نزدیک ظهر دست پر برگردد خانه.

بچه‌ها همینطور که ناهارشان را می‌خورند از اتفاقات مدرسه تعریف می‌کنند، از اینکه امروز در دیکتۀ سرِ کلاسی، هر دو با هم یک کلمه را اشتباه نوشته بودند، و بعد یکهو یادشان می‌افتد که خانم معلم گفته حتماً برای هفتۀ آینده یک کاردستی درست کنند و بیاورند. زن با خودش فکر می‌کند شاید بد نباشد یک کتابِ قصه درست کنند.

یکی از همین قصه‌هایی که هر شب قبل از خواب برای بچه‌ها می‌خواند. یک صندلی می‌گذارد کنار تخت دو طبقۀ دوقلوها و به اصرار آنها بیشتر وقت‌ها، یا قصۀ سیندرلا را می‌خواند، و یا سفیدبرفی و هفت کوتوله و وقتی هر دو به خواب می‌روند، به خودش یادآوری می‌کند که آن‌ها چه خانوادۀ خوشبختی هستند و همه حسرت زندگی‌شان را می‌خورند.

بودن

زن دیس کتلت‌ها را می‌گذارد توی فر که چند گُلِ باقیمانده برای جواد گرم بماند. یادش می‌آید که فردا بعد از اینکه دوقلوها را به کلاس زبان برد و خریدهای روزانه‌اش را هم انجام داد، باید کمد تخت‌خوابی را سروسامان بدهد.

همۀ تشک‌ها و بالشت‌ها را بریزد بیرون، یکی‌یکی ملحفه‌ها و روبالشتی‌ها را در آورد و بیندازد توی وایتکس تا ضدعفونی شوند، بعد هم دوباره همه را مرتب جا دهد توی کمدِ عمیقِ تختخوابی، و وقتی بعد از تمام‌شدنِ کارش درِ کمد را محکم و با فشار می‌بندد همان حسِ خوشبختیِ هر روزه را تجربه کند.

سبد پر از لباس‌های شسته‌شده و خیسْ خیلی سنگین است. یک لحظه می‌ترسد چیزهای خیلی سنگین را بلند کند، اما بلافاصله با خودش می‌گوید هنوز خیلی زود است برای اینجور احتیاط‌ها. سر دوقلوها که حامله بود جواد نمی‌گذاشت دست به سیاه‌وسفید بزند.

به قول مادرش مثل پروانه دورش می‌چرخید و قربان صدقه‌اش می‌رفت. همۀ کارهای خانه را هم یا مادر جواد انجام می‌داد، یا مادر خودش.

بالکنْ فضای خصوصی زن است. به آنجا دلبستگی خاصی دارد. حتی شده نیم‌ ساعت از روز را باید آنجا بگذراند؛ البته بیشتر وقت‌هایی که تنهاست و کسی خانه نیست. شیشه‌های مربای آلبالو و بالنگ و ترشی‌ لیته و کلم را که همه خودش درست کرده گذاشته کنار یکی از دیوارها.

بوی تند سرکه و سیر ترشی‌ها که می‌خورد به دماغش، هوس می‌کند درِ یکی از شیشه‌ها را باز کند و ناخنکی بزند به هویج و گل‌ کلم‌های ترشی. یادش می‌آید از مادر جواد شنیده بود ترشی برای دختردار شدن خوب است، اما حالا خودش هم نمی‌داند این بار پسر دوست دارد یا دختر. اصلا دوست دارد باز هم بچه داشته باشد یا نه.

حتماً جواد می‌گوید اصلاً جنسیتش مهم نیست، مهم سلامت بچه است. کنار شیشه‌های ترشی و مربا چند بطری بزرگ آبلیمو و آبغوره خانگی هم گذاشته شده. آبغوره‌ها تیره شده‌اند و رویشان کپک زده. چند گلدان کوچک کاکتوس یک گوشه دیگر بالکن چیده شده‌اند.

برگرفته از کتاب

بودن / نوشته‌ی وحیده حسینی

ادبیات داستانی

کتاب بودن

22500تومان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *