عجیب و غریب
به اتاق پذیرایی آمد. کیف نتهاش تلپتلپ به جوراب ساقبلند زمستانیش میخورد و با دست دیگرش کتابهای مدرسهاش را نگه داشتهبود. لحظهای ایستاد تا به صداهایی گوش دهد که از استودیو میآمد؛ صدای پیانو که گامهایش به آرامی بالا میرفت و صدای ویلون.
آقای بیلدرباخ با صدای خپلش که از ته گلو میآمد گفت: «تویی؟ بنچن؟»
وقتی دستکشهاش را درآورد متوجه شد انگشتانش در حال نواختن خیالی قطعهای هستند که امروز صبح تمرین میکرد. جواب داد:«بله… خودم هستم.»
«چند لحظه لطفا»
میتوانست صدای آقای لفکوییتز را بشنود که کلماتش به شکل زمزمهای نرم و نامفهموم به گوش میرسید، صدایی زنانه که ناخودآگاه با صدای بم آقای بیلدرباخ مقایسه میشد.
ناآرام بود و بی قراری حواسش را پرت کردهبود. کتاب هندسه و ادبیات فرانسه، پیش از آنکه آنها را روی میز بگذارد از دستش افتاد. روی مبل نشست و کاغذهای نت را از توی کیفش درآورد. دوباره دستهاش را دید؛ عضلاتی جنبان که بند انگشتانش را میکشید و یک انگشت زخمی که با نوار چسبی چرک و پیچ خورده، انگشتش را قلمبه کردهبود. بی صدا چند جملهی دلگرمکننده برای خودش تکرار کرد «یه کلاس خوب… یه کلاس خوب… همونطور که همیشه بوده.»
به محض آنکه صدای قدمهای بیاحساس آقای بیلدرباخ و صدای قژقژ لولای در را شنید، لبانش بسته شد. برای لحظهای احساس کرد تمام پانزده سال زندگیش تنها چیزی که شنیده سکوتی است که فقط صدای تاریک آرشهی ویولن آن را بر هم میزند و تنها چیزی که دیده شانهها و چهرهی کسی است که پشت در ایستاده. آقای بیلدرباخ، معلمش. آقای بیلدرباخ. لبان پرخون و درشتش بسته بودند و لب پایینش از جویدنهای پیاپی صورتی و براق شدهبود. رگهای منشعب روی شقیقههاش چنان محکم میتپید که میشد از گوشهی اتاق هم آنها را دید. چشمان تیزش پشت یک عینک قابدار بود و چهرهی لاغرش پشت موهای روشن کمپشتش.
در حالیکه به ساعت بالای بخاری نگاه میکرد، پرسید: «یه کم زود نیومدی؟»
ساعت دوازده و پنج دقیقه را نشان میداد.
«جوزف اینجاست. داریم روی سوناتی کوتاه از آهنگسازی کار میکنیم که اون میشناسه.»
دختر در حالیکه سعی میکرد لبخند بزند، گفت: «بسیار خوب… گوش میدم.» میتوانست انگشتان خود را ببیند که همچنان داشتند کلیدهای پیانوی خیالی را فشار میدادند. احساس کرد خسته است. احساس کرد اگر کمی بیشتر نگاهش کند، دستانش خواهند لرزید.
آقای بیلدرباخ با حالتی سرگردان وسط اتاق ایستادهبود. دندانهای محکم و تیزش بر لب ورمکردهی براقش فشار میآورد.«گرسنهای بنچن؟ اینجا یه مقدار کیک سیب هست که آنا پخته.»
«صبر میکنم تا بعد… ممنون.»
«تا بعد؟ بعد از اینکه یه درس حسابی تحویل من دادی؟ ها؟»
به نظر میرسید که لبخند از گوشهی لبش فرو ریخت. صدایی از توی استودیو آمد. آقای لفکوییتز کنار او ایستادهبود. درحالیکه لبخند میزد پرسید: «فرانسیس… اوضاع چطوره؟»
آقای لفکوییتز همیشه در نظر بنچن خام بود و رفتاری نپخته داشت. بدون ویولن مرد کوچک خستهای بود. ابروهاش روی چهرهی زرد رنگش شبیه یک منحنی بالا پریدهبود و انگار همیشه سوالی برای پرسیدن داشت. پلکهاش اما با آن حالت خوابالود و پژمرده، بیتفاوت نشانش میداد. امروز اما پریشان به نظر میرسید. بیهدف به اتاق آمدهبود. آرشهی مرواریدی را میان انگشتانش نگهداشتهبود و موهای سفید اسب را به آرامی بر تکهای صمغ میسراند. چشمانش امروز تیز و براق بودند و دستمال گردن کتانش که از یقهش بیرون زدهبود، سایههایی تیره زیر گردنش انداختهبود.
«فکر کنم حسابی دست پر اومدی.»
آقای لفکوییتز بدون آنکه جوابی از بنچن دریافت کند، به او لبخند زد. بنچن به آقای بیلدرباخ نگاه کرد که برگشتهبود و با شانههای سنگینش در استودیو را بازتر کردهبود. حالا آفتاب دم غروب از پنجره به استودیو میتابید و پرتویی زردرنگ و غبارآلود به کف استودیو میافکند. میتوانست پیانوی غولپیکر را پشت سر معلمش ببیند که انگار انجا خوابیدهبود و مجسمهی نیمتنهای از یوهان برامس.
به آقای لفکوییتز گفت:«نه… افتضاحم.» انگشتانش روی کاغذها ضرب گرفتهبودند. ادامه داد «نمیدونم مشکل کجاست.» به کمر عضلانی آقای لفکوییتز نگاه میکرد که پشت به آنها ایستادهبود.
آقای لفکوییتز لبخند زد:«یه وقتهایی پیش میاد که انسان…»
ناگهان صدایی کوبنده از پیانو برخاست. آقای بیلدرباخ گفت:«وقتش نیست دست به کار بشیم؟»
آقای لفکوییتز درحالیکه آرشه را برای آخرین بار به صمغ میسایید گفت: «الساعه» و به سمت استودیو حرکت کرد. بنچن او را دید که ویولن را از روی پیانو برداشت و سازش را کمی خم کرد. «عکس هایمه را دیدی؟»
بنچن انگشتانش را محکم دور کیفش حلقه کرد: «کدوم عکس؟»
«همون عکسش توی گروه موسیقی سفیران. روی میزه. داخل اون مجله.»
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب ساکن موقتی