انسان نمیتواند ابرانسان شود؛ تلاش برای آفرینش ابرانسان، تلاشی برای کشتن انسان است و کشتن خدا از منظر تاریخی، ابرانسان را به دنبال نمیآورد بلکه با کشتن انسان، ایزدکشیِ نظریهپردازان گنوسی، در حقیقت، کشتار عاملین این کنش انقلابی را به دنبال دارد. و گُذار به کنش انقلابی مستند به پیشنهادهاییست که آغازگرِ نقد مارکس بر فلسفۀ حقِ هگل (1843) هستند و این استدلال نیز با چنان وضوحی نگاشته شده که در کمتر جایی از آن، نیاز به توضیح، ضرورت یابد.
ابر انسان
درست به مانند نیچه، مارکس نیز این عمل جادویی خداکشی را پیشانگاشت میگیرد: «نقدِ دین، پیشانگاشتِ همۀ نقدهاست». در این نگرش خدا هرگز چیزی نیست مگر ساختۀ دست انسان. نقد دین این آشکارگی را به ارمغان آورد و بدین ترتیب، انسان را به اصل طبیعت خویش بازمیگردانَد: بنیادِ نقد غیر دینی این است: انسان دین را میسازد و نه دین، انسان را. در واقع دین، خودآگاهی و خودشناسی انسان است تا آنجا که او یا خود را در-نیافته و یا آنگاه که دوباره خود را گم نکردهاست.
به محض فهم این رابطه، واقعیت انسان باز خود را آشکار میسازد: انسانی که در متن یک واقعیت ملکوتی موهوم پی ابرانسان میگردد و تنها انعکاسی از خویشتن را مییابد، دیگر مایل نیست قیافۀ خود را ببیند بلکه درست یک نا-انسان جاییست که او واقعیت راستین خود را میجوید و باید بجوید.
مارکس در این اظهارات، بسیار بیش از بهکار بستن نماد «ابرانسان به جای خدا» که احتمالاً در نگاه نخست به چشم میآید به نیچه نزدیک است، زیرا؛ [در این گفتار] بیگمان خدا وجود ندارد. «خدا» چنانکه در روانشناسی دین توسط فویرباخ دریافته میشود، فرافکنی انسان برتر به جهان ماوراءالطبیعه است اما گرچه فراکنی امور به ماوراءالطبیعه موهوم است، این بدین معنا نیست که محتوای این فرافکنی نیز موهوم باشد.
انسان برتر واقعیت دارد؛ باید اینطور باشد و اینجا مارکس فراتر از روانشناسی فرافکنی گام نهاده و دین را بهمثابۀ وهمی مینمایاند که باید در درون انسان فرو بنشیند. انسان نوینِ مارکسی، انسانی عاری از اوهام دینی نیست بلکه انسانیست که خدا را به درونِ وجود خویش بردهاست. «نا-انسان» که اوهامی دارد، با مجذوب «ابرانسان» شدن، انسانی تمامعیار میشود. بنابراین در واقع، این انسان نوین همچون ابرانسان نیچه، انسانی است که خود خدایش را برساختهاست.
در این زمینه: مقصد گنوسیسم پاروسیایی
برگرفته از کتاب علم، سیاست و گنوسیسم