انسان و موضوع مرگ چقدر ما در نگرش متعارف متمدنانه‌مان به مرگ فاصله گرفته‌ایم - نشر پیله

انسان و موضوع مرگ

مرگ
Rate this post

انسان اولیه و موضوع مرگ

انسان اولیه نیز همچون انسان امروزی در پذیرش و تصور مرگ خود ناتوان بود. اما موضوع یا موردی، موجب منافات در نگرش متضاد به مرگ شد و به درگیری با یکدیگر انجامید، در نتیجه هر دو دیدگاه هم با اهمیت هم دست‌نیافتنی‌اند.

چنین موردی وقتی روی داد که انسان اولیه کسی را که مطمئناً خیلی دوست می‌داشت مانند همسرش، فرزندش یا دوستش را از دست داد، تجربه عشق برای او خیلی کمتر از تجربه شهوت به قتل نبود. او در رنجی که می‌کشید حتماً متوجه شده بود او نیز هم می‌میرد و اعتراف به مرگ خودش یا قبول مرگ یکی از عزیزانش، همه وجودش را پر از نفرت کرد.

از طرف دیگر، چنین مرگی برای وی قابل قبول بود، زیرا گاهی شخص بیگانه در معرض مرگ بود. قانون دوسوگرایی عاطفی احساسات که امروزه همچنان بر روابط عاطفی ما با افراد مورد علاقه‌مان حاکم است، به طور حتم در دورۀ بدوی ابتدایی خیلی بیشتر حکمفرما بود. با وجود این، مرگ محبوب چه برای دوست چه برای دشمن، احساس خصمانه‌ای در انسان اولیه به وجود آورد.

فلاسفه ادعا کرده‌اند که معمای ذهنی تصور انسان اولیه از مرگ، او را به تامل واداشت و نقطۀ شروعی برای هر نوع گمانه‌زنی شد. من معتقدم که فلاسفه در این موضوع بسیار فلسفی فکر می‌کنند و به تأثیر انگیزۀ اولیه توجهی ندارند.

بنابراین می‌خواهم ادعای مذکور را تصحیح و محدود کنم: احتمالاً انسان اولیه در کنار جسد کشته‌شدۀ دشمن به پیروزی دست یافته بود بدون آنکه فرصتی بیابد تا ذهنش را درگیر راز مرگ و زندگی کند. این معمای فکری یا مرگ خاص نبود که شهامت پرس‌وجو را در او برانگیخت بلکه درگیری احساسی، عاطفی‌اش هنگام مرگ عزیزش یا شخص مورد تنفرش و دشمنش موجب این برانگیختگی شد.

روان‌شناسی از این درگیری احساسی و عاطفی به وجود آمد. انسان از یک طرف، دیگر نمی‌توانست مرگ را از خود دور نگه دارد زیرا غم از دست دادن را تجربه کرده بود و از طرف دیگر، نمی‌توانست آن را بپذیرد و مرگ خود را تصور کند.

بنابراین او به سازشی دست یافت که با کتمان مرگ خود، آن را به مفهوم نابودکننده زندگی انکار کند، تمایزی که مرگ دشمنانش نیز به او انگیزه‌ای نداد. او موضوع ارواح را هنگام اندیشیدن در مورد جسد فرد مورد محبوبش از خود درآورد و خودآگاهی‌اش از گناه، بیش از خشنودی‌اش به غم و اندوه بسته بود و موجب شد که خلق نخستین ارواحش، به شیاطین شروری تبدیل شوند که باید از آن‌ها ترسید.

مرگ موجب تغییراتی شد، بدین‌گونه که فرد به جسم و روح تقسیم شد، ابتدا چند روح وجود داشت و این رشته افکارش هم‌زمان با فرایند فروپاشی‌اش بود که با مرگ شروع شد. یادآوری مداوم مردگان، پایه و اساس فرضیۀ انواع دیگر هستی را به وجود آورد و به او آشکارا باور زندگی آیندۀ پس از مرگ را داد.

انسان اولیه
انسان اولیه و موضوع مرگ

ادیان و موضوع مرگ

دیری نپایید که ادیان موفق شدند زندگی پس از مرگ را در اختیار بگیرید و آن را بسیار با اهمیت و ایدئال اعلام کنند و زندگی بشری ما را بی‌ارزش جلوه دهند تا ما را کاملاً برای زندگی آماده کنند که در پیش داریم.

از این ‌رو منطقی بود که برای طولانی‌تر کردن زندگی و بقای گذشته‌اش، موضوعاتی چون انتقال یا اعتقاد به تناسخ پیش از حیات را از خود درآورد و ازاین‌رو، همۀ این موضوعات، مانع پذیرش او از مرگ به معنای پایان زندگی شدند.

اوایل همین نوشته از منشأ انکار مرگ گفتیم که آن را نتیجه و محصول فرهنگ می‌دانیم. مشاهده و تعمق جسد مورد علاقه شخص، نه فقط به نظریه‌هایی چون روح، اعتقاد به جاودانگی و ریشه‌های عمیق احساس به گناه بشر منجر شد، بلکه اولین قوانین اخلاقی را نیز به وجود آورد.

اولین و مهم‌ترین ممنوعیت، از خودآگاه هشیار اعلام شد: «شما نباید بکشید». این فرمان، واکنشی در برابر ارضاء تنفر برای مردگان محبوبی بود که در پس غم و اندوه پنهان شده بود و به‌تدریج به بیگانۀ نامحبوب و در نتیجه به دشمن کشیده شد.

انسان متمدن، دیگر در مورد کشتن دشمنانش این‌گونه احساس نکرد. وقتی این جنگ بی‌امان فیصله یافت هر مبارزی با خشنودی و بدون تأخیر به خانه‌اش نزد همسر و فرزندانش بازگشت، بدون ناراحتی از کشتن دشمنانش چه از نزدیک چه با اسلحه‌های از راه دور.

باید متذکر شد، نژادهای اولیه‌ای که هنوز روی زمین ساکن‌اند، مطمئناً به انسان اولیه بیش از ما نزدیک‌اند و در این مورد متفاوت عمل می‌کنند و به طور یقین، هنوز تحت تأثیر تمدن ما قرار نگرفته‌اند.

وحشیان استرالیایی، بوشمن‌ها یا اهالی تیرادل فوئگواصلاً قاتلان بی‌رحمی نیستند؛ وقتی پیروزمندانه از کوره راه جنگ به خانه باز می‌گردند، اجازه ورود به دهکده یا تماس با عزیزانشان را ندارند تا هنگامی که به خاطر کشتن افراد در جنگ، تقاص کارشان را با مجازات‌های طولانی و معمولاً دردناک پس دهند. البته توضیح این موضوع به خرافات وی ارتباط دارد؛ وحشیان از روح انتقام‌جوی مقتول می‌ترسند.

اما ارواح دشمن ساقط‌شده چیزی جز تجلی وجدان شرورانه‌اش بر خون گناهکارش نیست؛ در پشت این خرافات، نکته اخلاقی ظریفی از احساسات نهفته است که برای ما موجودات متمدن از بین رفته است.

پرهیزکارانی که می‌خواهند ما دست از هرگونه خیانت و شرارت برداریم، به طور حتم در مورد قدرت تکانه‌های اخلاقی که از این نخستین و ممنوعیت‌های شدید قتل در ما جایگزین شده‌اند، نمی‌توانند نتیجه‌گیری رضایت‌بخشی بگیرند. متأسفانه این استدلال‌ها عقاید مخالف را ثابت می‌کند.

فقط چنین مانع قدرتمندی می‌تواند با تکانه‌ای به همین اندازه قوی هدایت شود. آنچه هیچ انسانی تمایلی به انجام آن ندارد لزوماً نباید ممنوع شود، بلکه این مختص به فرد است. تأکید بسیار مهم در این فرمان الهی «شما نباید بکشید» به طور حتم نشان می‌دهد ما از تبار زنجیرۀ بی‌پایان قاتلینی هستیم که عشق به قتل در خونشان وجود داشت و همچنین در خون ما نیز وجود دارد.

برای پایداری و اهمیت تلاش‌های اخلاقی انسان که دستاورد تاریخ بشری است، نیازی به درگیری نداشتیم: متأسفانه آن‌ها از آن زمان با تغییر بسیار زیاد به دارایی‌های ارثی مردم امروز تبدیل شده‌اند.

اکنون توجهمان را از انسان اولیه به روان ناخودآگاهمان معطوف می‌کنیم. در این مبحث، کاملاً بر اساس تحقیقات روانکاوی پیش می‌رویم و فقط به روش‌هایی اشاره می‌کنیم که به ژرفای این مفهوم رسیده‌اند. سؤال این است که نگرش ناخودآگاهمان به مرگ چیست.

مرگ
مرگ و انسان

در جواب می‌توانیم بگوییم که نگرشمان تقریباً شبیه نگرش انسان اولیه است. این نگرش مانند بسیاری دیگر از نگرش‌ها، از انسان ماقبل تاریخ تا انسان امروزی در ناخودآگاهمان ثابت و پایدار مانده است.

ناخودآگاهمان مرگ خودش را باور ندارد گویی جاودانه است.

آنچه آن را ناخودآگاه می‌نامیم، «شامل عمیق‌ترین لایه‌های روانی ما هستند که تکانه‌ها آن‌ها را تشکیل می‌دهند»، این تکانه‌ها هر مورد غیرمنفی یا هر نوع انکار را تشخیص می‌دهند و تضادها را از هم تفکیک می‌کنند، به‌طوری‌که مرگ خود را نمی‌پذیرند و فقط می‌توانند محتوای منفی را منتقل کنند.

تکانه‌هایمان مطلقاً ایده مرگ را نمی‌پذیرند و این شاید همان راز واقعی قهرمانی باشد. اساس منطقی قهرمانی و رشادت بر تصمیمی استوار است که زندگی شخصی فرد نمی‌تواند به اندازۀ آرمان‌های مبهم مشترک خاص بی‌ارزش باشد.

اما من معتقدم که قهرمانی و رشادت چه به طور غریزی چه بر اساس تکانه‌ها، غالباً مستقل از چنین انگیزه‌هایی هستند و اساساً با اطمینان خاطر در برابر خطر مقاومت می‌کند، مانند شخصیت هانس سنگتراش در نمایش‌نامه‌ای از لوودیک آنزن گروبر که همین اطمینان به او الهام می‌بخشید تا همیشه به خودش بگوید:

هیچ اتفاقی برای تو نمی‌افتد و یا اینکه انگیزه‌ها فقط برای دوری از تردیدهایی هستند که ممکن است واکنش‌های قهرمانانۀ مشابه در ناخودآگاه را مهار کنند. ترس از مرگ غالباً بیشتر از آنچه ما آگاهیم بر ما کنترل دارد و این ترس نسبتاً در درجه دوم اهمیت قرار دارد و معمولاً نتیجۀ آگاهی از گناه است.

از طرفی ما مرگ بیگانگان و دشمنان را می‌پذیریم و مانند انسان اولیه با کمال میل و قاطعانه آن‌ها را محکوم می‌کنیم. اکنون متوجه تمایزی می‌شویم که درعمل، تعیین‌کننده و سرنوشت‌ساز است. ناخودآگاهمان مرتکب قتلی نمی‌شود بلکه فقط به آن فکر می‌کند و آرزویش را دارد.

اما کاملاً اشتباه است اگر واقعیت روانی را نسبت به واقعیت عملی دست‌کم بگیریم. این موضوع بسیار بااهمیت است و نادیده گرفتن آن عواقب بسیار جدی در پی دارد.

ما هر روز و هر ساعت در ناخودآگاهمان کسانی را از بین می‌بریم که بر سر راه ما قرار گرفته‌اند و به ما توهین کرده یا آزار رسانده‌اند. این عبارت «شر وجودش را گرفته‌« که مدام به شکل شوخی بی‌مزه‌ای به کار می‌بریم، در واقع قصد داریم بگوییم «بگذار بمیرد» که در ناخودآگاهمان برایش آرزوی مرگ جدی و جانانه‌ای می‌کنیم.

در حقیقت ما در ناخودآگاهمان برای هیچ و پوچ یا موارد بی‌اهمیت قتل می‌کنیم، مانند یونانیان قدیم که بر اساس قانون «دراکو» برای جنایت، هیچ مجازاتی را غیر از مرگ مجاز نمی‌دانستند، زیرا اساساً جنایت را موجب خسارت به دولت می‌دانستند. بنابراین ناخودآگاهمان نیز هر نوع توهین به اقتدار و خودستایی‌اش را محکوم به مرگ می‌داند.

بنابراین، اگر بخواهیم خودمان را بر اساس آرزوهای ناخودآگاهمان قضاوت کنیم، چیزی جز گروهی از قاتلان، مانند انسان اولیه نیستیم. خوشبختانه آرزوها این توانایی را ندارند که آن‌ها را به مردم دوران اولیه نسبت دهند. زیرا با رگبار نفرین‌های متقابل بشری، باید مدت‌ها پیش خردمندانه‌ترین انسان‌ها و زیباترین و جذاب‌ترین زنان از بین می‌رفتند.

ضمیر ناخداگاه
ضمیرناخداگاه و مرگ

معمولاً مردم عادی اعتقادی به این نظریه‌های روانکاوی ندارند و آن‌ها را رد می‌کنند. آن‌ها افتراهایی را نمی‌پذیرند که خودآگاه می‌تواند با اطمینان کامل از آن‌ها چشم‌پوشی کند، درصورتی‌که وقتی ناخودآگاه از طریق علائمی خودش را برای خودآگاه فاش می‌سازد، این علائم به طور هوشمندانه‌ای نادیده گرفته می‌شوند.

بنابراین، باید به این موضوع اشاره کنم که بسیاری از اندیشمندانی که احتمالاً تحت تأثیر روانکاوی قرار نگرفته‌اند، کاملاً تمایل و اشتیاق اندیشه پنهانی انسان را به نادیده گرفتن ممنوعیت قتل نسبت داده‌اند. بدین منظور که هر چه را بر سر راه ما قرار گرفته است، پاک زدوده شود. من نیز یکی از معروف‌ترین نمونه‌ها را به جای چند نمونه انتخاب کرده‌ام که بسیار مشهور است.

بالزاک در رمان معروف خود به نام «پدر گوریو» در جایی به بخشی از آثار ژان ژاک روسو نویسنده معروف اشاره می‌کند که از خوانندگانش می‌پرسد، «اگر بتوانی فقط با یک تصمیم همنوعی را در چین بکشی و ثروت وی را در فرانسه از آن خود کنی با این اطمینان که واقعیت هرگز روشن نخواهد شد، آیا به چنین کاری تن می‌دهید؟»

او به ما این امکان را می‌دهد تا حدس بزنیم که نباید به دنبال زندگی شرافتمندانۀ بسیار مطمئن و قطعی بود. عبارت «همنوعت را بکش» به ضرب‌‌المثل معروفی درآمده است که تمایل مخفی و پنهانی را برای کشتن حتی در بخشی از مردم امروز نشان می‌دهد.

همچنین، لطیفه‌ها و شوخی‌های کنایه‌آمیزی وجود دارند که همین تمایل مخفی را می‌رسانند، مانند جمله‌ای که یکی از همسران به دیگری می‌گوید: «اگر هر کدام از ماها مردیم دیگری به پاریس برود».

این شوخی‌های کنایه‌آمیز حاکی از حقایق غیرقابل انکاری دارند که امکان ندارد بتوانیم آن‌ها را به صورت قاطع بیان کنیم به‌خصوص وقتی مفهوم بدی دارند، کاملاً مشخص است که شخص حتی ممکن است حقیقت را با شوخی بیان کند.

همان دو نگرش متضاد در مورد مرگ که در خودآگاه ما وجود دارند، دقیقاً همان‌جوری‌اند که در انسان اولیه وجود داشتند، به عبارتی، یکی از آن‌ها نابودگر زندگی است و تضادها و درگیری‌ها را به وجود می‌آورد و دیگری واقعیت مرگ را انکار می‌کند.

قضیه برای هر دو کاملاً شبیه یکدیگر است و شامل مرگ یکی از عزیزانمان، شریکمان، همسرمان، برادر و خواهرمان، فرزندمان یا دوستمان می‌شود. از یک طرف، شخص مورد علاقه‌مان بخشی از دارایی درونی و عضو تشکیل‌دهنده‌مان است و از طرف دیگر، تا حدودی بیگانه و حتی دشمن به شمار می‌رود.

به‌جزء در چند مورد، حتی صمیمانه‌ترین و نزدیک‌ترین روابط عاشقانه دچار کمی سوءنیت و خصومت می‌شوند که می‌تواند آرزوی مرگ ناخودآگاه را برانگیزد. در دوران معاصر، دیگر این درگیری دوسویه به رشد اخلاق و نظریه‌های رومی منجر نمی‌شود اما بیماری روان‌رنجوری، بینش کاملی از زندگی روانی عادی به ما می‌‌دهد.

پزشکانی که به طبابت روانکاوی پرداخته‌اند بارها مجبور شده‌اند برای رفاه بستگانی که عزیزشان را از دست داده‌اند، مراقبت‌های بسیار ویژه‌ای اتخاذ کنند و مورد توهین‌ها و سرزنش‌های کاملاً بی‌اساس قرار بگیرند. مطالعۀ این موارد، نشان داد که برای آنها مفهوم آرزوی مرگ ناخودآگاه هیچ اهمیتی ندارد.

انسان عادی از احتمال چنین احساسی به‌شدت دچار وحشت می‌شود و بیزاری و تنفرش را دلیل موجهی برای بی‌اعتقادی به ادعاهای روانکاوی می‌داند. به نظرم این نادرست است، زیرا هیچ مشکلی در مورد زندگی عاشقانۀ ما در نظر گرفته نشده و هیچ نتیجه‌ای به دست نیامده است.

در واقع، تلفیق عشق و نفرت بدین‌گونه برای درک و احساس ما نامأنوس به نظر می‌رسد اما تاکنون به طور ذاتی این تضادها را به خدمت گرفته و باعث شده است که عشق همیشه زنده و تازه بماند تا از آن در برابر نفرتی محافظت کند که پشت خود پنهان کرده است.

ممکن است گفته شود که ما زیباترین رویدادهای زندگی عشقی خود را مدیون واکنش به این تکانه‌های نامطلوبی هستیم که در قلبمان احساسش می‌کنیم.

اکنون آنچه را که گفته‌ایم به طور خلاصه بیان می‌کنیم. ناخودآگاه ما به همان اندازه که تمایل به کشتن افراد بیگانه دارد، به همان اندازه نیز درک پیچیده‌ای از مرگ خودمان دارد و مانند انسان اولیه (بدوی) شخص مورد علاقه‌اش را از آن جدا می‌کند و احساس دوسویه دارد. اما چقدر ما در نگرش متعارف متمدنانه‌مان به مرگ فاصله گرفته‌ایم و از این حالت اولیه دور شده‌ایم!

به‌راحتی می‌توان متوجه شد که جنگ چگونه این چنددستگی را آغاز کرد. جنگ امانت‌های تمدن جدید را از بین برد و باعث شد انسان اولیه در ما دوباره نمایان شود. ما را واداشت تا قهرمانانی شویم که نمی‌تواند مرگ خودش را باور کند، همه بیگانگان را دشمنانی می‌پنداریم که یا مسبب مرگشان می‌شویم یا آرزوی مرگشان را داریم، ولی به ما توصیه می‌کند که بر مرگ عزیزانمان چیره شویم.

نمی‌توان به جنگ پایان داد تا زمانی که شرایط زندگی میان نژادها بسیار متفاوت باشد و تا زمانی که تنفر و نفرت بین آن‌ها بسیار شدید باشد و چنین است که جنگ همچنان ادامه می‌یابد. اکنون سؤالاتی به میان می‌آیند که آیا ما باید به آن تن دهیم و خودمان را با آن وفق دهیم؟

آیا نباید اعتراف کنیم که در نگرش متمدنانه‌مان به مرگ، از نظر روان‌شناختی دوباره پا را فراتر نهاده‌ایم؟ آیا وقت آن نرسیده است که حقیقت را بپذیریم؟ آیا بهتر نیست هم در افکارمان هم در واقعیت، جایگاهی برای مرگ قائل شویم و از نگرش ناخودآگاهمان به مرگ کمی بیشتر پرده برداریم، مرگی که تاکنون با دقت زیاد آن را سرکوب کرده‌ایم؟

شاید این موضوع دستاوردی عالی به نظر نرسد و از بعضی جهات پا پس بکشیم و نوعی پسرفت به حساب آید، اما دست‌کم این مزیت را دارد که کمی بیشتر حقیقت را در نظر بگیریم و زندگی دوباره قابل تحمل‌تر شود.

با وجود این، تحمل زندگی خاکی اولین وظیفۀ زندگی کردن است. حتی اگر این موضوع ما را مشوش کند و باعث شود توهمات بی‌ارزش شوند و این ضرب‌المثل‌ها را به یاد آوریم:

اگر آرزوی صلح دارید، آمادۀ جنگ شوید.

اما زمانه ایجاب می‌کند که بگویم:

اگر آرزوی زندگی دارید، آمادۀ مرگ شوید.

برگرفته از کتاب تاملاتی درباره‌ی جنگ و مرگ

نوشته‌ی زیگموند فروید / ترجمه‌ی افسانه دبیری

ناموجود
35500تومان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *