هانا آرنت انقلاب فرانسه را تلاشی ناکام برای یک انقلاب اجتماعی تلقی میکرد، انقلابی که حامیان آن نه توانستند یک قانون اساسی باثبات وضع کنند و نه موفق شدند نابرابری اجتماعی و فقر را از میان بردارند. ناکامی آنها از یک سو به این دلیل بود که فقر در فرانسه قبل از انقلاب به حدی رشد کرده بود که به تنهایی با تغییرات سیاسی به هیچ وجه قابل کنترل نبود و از سوی دیگر به این دلیل که در جریان انقلاب اعتقاد به یک ضرورت تاریخی گسترش یافت، اعتقادی که به صورت مستقیم به رعب و وحشت منجر گردید.
انقلاب
هانا آرنت از ایده ضرورت تاریخی به عنوان مهم ترین و جدی ترین پیامد انقلاب فرانسه یاد میکند، چون چنین ایدهای سبب شد مردم اعتقاد پیدا کنند که نه کنش آنها، بلکه «روح جهانی» یا «دیالکتیک تاریخی» بر اقدامات آنها تأثیرگذار است. چنین تصوری در اندیشه بسیاری فیلسوفان بازتاب پیدا کرد و در فلسفه هگل و مارکسیسم جایگاه تاریخی خود را یافت. ز آن زمان به بعد تمامی خشونتها و زیاده رویهای تروریستی، تمامی پاکسازیها و تصفیههای سیاسی با استدلال ضرورت تاریخی مشروعیت پیدا کردهاند. به صورت موازی، این تصور در مارکسیسم ایجاد گشت که میتوان تاریخ را (در صورت فهم قوانین آن) همانند میز و صندلی «ساخت».
چنین ایدهای در انقلاب اکتبر سال 1917 در روسیه به صورت بسیار بی رحمانهای مؤثر واقع شد، انقلابی که پیشگامان آن اطمینان داشتند که یک انقلاب، بدون پاکسازی در صفوف آن نمی تواند وجود داشته باشد و به همین دلیل خائنین (که در اصل وجود نداشتند) میبایست به نوعی «تولید» میشدند. در حقیقت اعتقاد به ضرورت تاریخی با اعتقاد به آزادی در تناقض است، آن آزادی که در کنش انقلابی به صورت خودانگیخته تخلیه میشود. تاریخ هرگز دارای نشانهای از قانونمندی نیست، بلکه این انسانهای کنشگر هستند که به دفعات توانسته اند جلوی تحولات تاریخیِ به ظاهر اجتناب ناپذیر را بگیرند و آنها را به صورتی غیرقابل پیش بینی دگرگون نمایند.
به این ترتیب هانا آرنت از سویی پیوندی را با کتاب «دربارۀ زندگی عملی» و با انتقاد از جامعه مدرنِ موجود در این اثر برقرار میسازد، جامعهای که در آن کنش به صورت مدام اهمیت خود را از دست میدهد، و از سوی دیگر پیوندی را نیز با اثر «عنصر و خاستگاههای حاکمیت مطلقه» ایجاد میکند، اثری که وی در آن امکان جایگزینی کنش توسط تولید را به عنوان تصوری توتالیتر واستبدادی توصیف کرده بود. هانا آرنت در این ارتباط حال بار دیگر انتقاد خود از مارکسیسم را مطرح میکند، انتقادی که در اصل میبایست در کانون «دربارۀ زندگی عملی» قرار میگرفت.
انتقاد وی از مفهوم کارِ مورد نظر مارکس آغاز میشود، مفهومی که در تمامی نکات مهم با مفهوم کار در دوران باستان متفاوت بود. در حالی که ارسطو همه کارهایی که برای خدمت به حفظ روند زندگیِ صرف صورت میپذیرفتند را سزاوار یک انسان آزاده نمی دانست، کارل مارکس کار را موتور تاریخ جهان توصیف میکرد و عواملی که در نظریه سیاسی کلاسیک همواره حائز اهمیت بوده اند را (نظیر قانون اساسی، قانونگذاری و سیاست خارجی) به عنوان روبنای صرف در نظر میگرفت، روبنایی که پایه و اساس آن را مناسبات اقتصادی، تشکیل میدهند. از نظر کارل مارکس به صورت منطقی مسئله توزیع کالاهای تولید شده بواسطه کار، بر مسئله فقر و ثروت اولویت داشت.
با این وجود به گفته هانا آرنت پیامد انقلابهای مبتنی بر مارکسیست، نه از میان برداشتن فقر بلکه تسری مفهوم ضرورت تاریخی به کنش بود. از آن پس به هر بی عدالتی و هر عمل خشونت آمیزی به عنوان بخشی از دیالکتیک تاریخی و به این ترتیب یک ضرورت نگریسته شد. از این زمان به بعد «نه آزادی بلکه فراوانی، هدف اصلی همه انقلابها بوده است […]، و راه حل مورد انتظار برای مسئله اجتماعی دیگر نه از میان برداشتن جامعه یا جامعه طبقاتی […]، بلکه برعکس اجتماعی کردن بشریت بوده است». این اجتماعی کردن به صورت اجتناب ناپذیری از دست رفتن امر سیاسی و فقدان توانایی کنش را به دنبال خواهد داشت، مواردی که به تنهایی کنشهای پیش بینی ناپذیر و خودانگیخته را در بردارند.
در این زمینه: دیدگاه هانا آرنت نسبت به کانت
برگرفته از کتاب درآمدی بر هانا آرنت فیلسوف آزادی