انقلاب فلسفی شوپنهاور
نگاه بدبینانۀ شوپنهاور به جهان به مبانی تفکرات و تأملات فلسفی وی تبدیل شد که در شاهکار نبوغ آمیزی به نام «جهان همچون اراده و تصور» به اوج خود رسید، کتابی که به عنوان اثر نویسندهای سی ساله در سال 1819 به چاپ رسید و بار دیگر در سال 1844 به صورت مفصل تر در دو جلد منتشر شد، اثری که همچنان همانند نفتکشی کم نظیر و نامتعارف در بندرگاه فلسفۀ غرب لنگر انداخته است.
خدا، ناخدای قدیمی ایده آلیسم و خردگرایی در اینجا قابل رؤیت نیست و عقل که تا آن زمان به عنوان سکان داری بیچون و چرا و انکارناپذیر در اقیانوس فلسفه مطرح بود، در اینجا تا حد دریانوردی ساده تنزل مییابد که وظیفه دارد عرشه نفتکش را تمیز کند و بساباند.
پشت سکان این نفتکش عظیم جوانکی بیپروا، بد شهرت و پر جنب و جوش، یک راهزن دریایی بیملاحظه و خرابکار به نام اراده قرار گرفته است. رفتار و تصمیمات وی بدون برنامه بوده و مسیرهایی که انتخاب میکند از روی هیچ نقشه دریایی قابل رهگیری نیست.
با شوپنهاور و نخستین شاهکارش، در عمل بیگانهای نگران کننده و پریشان کننده در صحنه فلسفی ظهور پیدا کرد که از مدتها پیش اعتنایی نسبت به آن وجود نداشت و یا با بدگمانی به آن نگریسته میشد. انقلابی که با انتشار این کتاب پیوند خورده بود، یعنی پذیرش بیخردی و خویشتنداری بنیادی عقل، برای چندین دهه بیتوجه باقی ماند.
از شاهکار شوپنهاور برای مدتها به عنوان کتابی نه چندان مطرح و بیاهمیت در فلسفه یاد میشد و به عبارتی دیگر این اثر چندان جدی گرفته نمیشد. غنای فکری این کتاب تا به امروز هنوز شناخته نشده و به عبارتی دیگر محموله این نفتکش عظیم هرگز به طور کامل تخلیه نگردیده است.
از زاویه دید قرن بیست و یکم اما آشکار میشود که با این کتاب قلمروی انسانیت بار دیگر از ابتدا اندازه گیری شده است. شوپنهاور قلمروهایی را کشف کرد که بر روی هیچ نقشهای ثبت نشده بودند، قلمروهایی که دستگاه مختصات ادراک ما از جهان و انسان را به طور کامل دچار تغییر کردند.
اگر تا کنون به انسان به عنوان موجود خردورز و عقلانی، اشرف مخلوقات، فرمانروای طبیعت و کانون نظم جهانی نگریسته میشد، نزد شوپنهاور ارتباط بین انسان، جهان و طبیعت به گونهای دیگر به تصویر کشیده شد؛ شوپنهاور انسان را بار دیگر در کانون و مرکز طبیعت قرار داد، اما ضمیر ناخود آگاه را جانشین عقل نمود.
به این ترتیب ضمیر ناخود آگاه و خرد گریزی که تا حد زیادی از سوی سنت فلسفی نادیده گرفته میشدند، توسط شوپنهاور در مرکز توجه قرار گرفتند. در حقیقت وی خرد را از آسمان فلسفه بیرون کشید و آن را در خدمت ارادۀ خردگریز قرار داد.
ایده اصلی نگارشِ اثر «جهان همچون اراده و تصور» مبتنی بر این اندیشه است که جهان خودشناسیِ اراده است، اندیشهای که به تدریج در ذهن شوپنهاور شکل گرفت و از بررسی دقیق سنت فلسفۀ ایده آلیسم توسط وی پدید آمد. سنتی که ادراک معمولی ما از جهان را به عنوان پدیدهای سطحی درک میکند و در پس آن لایهای حقیقی تر و عمیق تر از واقعیت را پذیرا میشود.
شوپنهاور در سالهای تحصیلش در گوتینگن از طریق گوتلوب ارنست شولتسه که با نام مستعار انسیدموس فعالیت میکرد با آثار فلاسفه بزرگی نظیر افلاطون و کانت آشنا شد، اندیشمندانی که نقاط مثبتی در جهتیابی فلسفی شوپنهاور از خود بر جای گذاشتند.
ایده آلیسم فلسفی در ابتدا تحت تأثیرِ اندیشههای افلاطون و کانت، چارچوب و طرح کلی تفکر خود را ارائه میدهد، این دو اندیشمند هر دو از نظریه دو جهان که مختص ایده آلیسم است، حمایت میکردند. افلاطون بین جهان متناهی و متغیرِ ادراک با جهان ابدی و نا متغیر اشکالِ فناناپذیر یا همان مُثُل یا ایدهها، تفاوت قائل است.
در حالی که کانت جهان پدیدار را از جهان «شیء فی ذاته» که غیر قابل دسترس برای ما است، متمایز میداند. از نظر کانت امکانات شناخت جهان پدیدارها از طریق فرضهای شناخت که در اختیار ما قرار دارد، محدود است. کانت در زمینه آشکار کردن «شرایط لازم امکان شناخت» و آنچه که به صورت روشمندانه به عنوان «ایده آلیسم استعلایی» وارد زبان تخصصی فلسفه شده، در شاهکار فلسفی خود با نام «نقد عقل محض» به بحث پرداخته است.
شوپنهاور در سال 1813 در پایان نامه خود به عنوان «ریشه چهارگان اصل دلیل کافی» هرگز نویدِ انقلابی فلسفی، که با اثر اصلیاش در ارتباط باشد را نداد. رساله دکترای وی بیشتر حاوی بررسی دقیق، انتقادی و اصلاح ایده آلیسم استعلایی کانتی بود.
شوپنهاور این نظریه که جهان عین ها همواره برای ما صرفاً به عنوان «پدیدارها» در دسترس است، را پذیرفت که نزد او به اقتباس از راینهولد و فیشته «تصورات» نامیده میشدند. وی در رساله دکترایش همچنین رویکرد استعلایی کانت را پذیرفت و به شرایط امکان شناخت پرداخت که اساس طرح کلی جهان تصورات ما را میسازند.
شوپنهاور در کنار این چارچوب بسیار پیچیده مقولههای کانتی را به صورت چشمگیری ساده تر کرد. اساس این چارچوب از نظر وی «اصل دلیل کافی» بود، «هر چه که وجود دارد، دلیلی دارد که چرا وجود دارد». آرزوی شوپنهاور این بود که نشان دهد اصطلاح «دلیل» تا کنون به صورت کافی درک نشده است. به همین علت وی توانست چهار تعریف مختلف برای دلیل را بپذیرد.
دلیل، تنها «دلیلِ شدن» به معنای رابطه علت و معلولی و همچنین «دلیل شناخت» به معنای رابطهای با پیامدی منطقی نیست، بلکه میتواند «دلیلِ بودن» نیز باشد که مبتنی بر ساختار مکان – زمان است و هم به عنوان «انگیزه» میتواند بر روی اعمال و رفتار ما تأثیرگذار باشد. جهان تصورات که تحت تسلط «اصل دلیل کافی» قرار دارد، تعبیری برای جدایی بین ذهن و عین است. چنین جهانی، شناخت ذهنی را در سمتی قرار میدهد و در طرف مقابل، آنچه را که برای ما عینی است میگذارد که میتواند موضوع تجربه و علم باشد.
تحلیل ارائه شده در رساله دکترای شوپنهاور در مورد «اصل دلیل کافی» همچنین چارچوب معرفت شناختیِ شاهکار او، جهان همچون اراده و تصور را تشکیل میدهد. اما برای آن جهان دیگر، جهان دوم که در فرای دنیای تصورات قرار میگیرد، چه اتفاقی رخ میدهد، آن جهانی که افلاطون آن را با جهان فناناپذیر ایدهها یکی دانسته و کانت آن را به عنوان جهان «شیء فی ذاته» تعبیر کرده است؟
بر طبق نظر کانت این جهان برای هیچ تجربهای قابل فهم و دسترسی نیست و ما نمیتوانیم هیچشناختی از آن داشته باشیم، با این همه ما از امیدی به جا و مشروع برای وجود جهانی برخورداریم که در آن مکان، زمان و قوانین طبیعی اعتباری ندارند، جایی که آزادی جایگزین ضرورت میشود.
از نظر شوپنهاور جهان «دومی» به مفهوم جهان تعالی دیگر وجود ندارد. هنگامی که وی در بیست و شش سالگی شروع به نوشتن اثرش کرد، خود را از همه حدس و گمانهای مرتبط به زندگی پس از مرگ، خواه حدسیات مربوط به دین مسیحیت و خواه حدسیات مربوط به ایده آلیسم آلمانیِ آن زمان به سبک شلینگ و هگل رها کرد.
برای شوپنهاور نه جهان پس از مرگ و نه خدای جانشینی در شکل عقلی آشکار شده در طبیعت و تاریخ وجود نداشت. شوپنهاور همواره فقط از این جهان تجربی صحبت میکند و مینویسد. اما وی میخواهد «معنای» آن را بداند؛ ایده آلیسم شوپنهاور شکلی از متافیزیکِ هرمنوتیکی را میپذیرد.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب شوپنهاور تاملات و تاثیرات