زندگی پس از مرگ و ایده آلیسم آلمانی
از نظر شوپنهاور جهان «دومی» به مفهوم جهان تعالی دیگر وجود ندارد. هنگامی که وی در بیست و شش سالگی شروع به نوشتن اثرش کرد، خود را از همه حدس و گمانهای مرتبط به زندگی پس از مرگ، خواه حدسیات مربوط به دین مسیحیت و خواه حدسیات مربوط به ایده آلیسم آلمانیِ آن زمان به سبک شلینگ و هگل رها کرد.
برای شوپنهاور نه جهان پس از مرگ و نه خدای جانشینی در شکل عقلی آشکار شده در طبیعت و تاریخ وجود نداشت. شوپنهاور همواره فقط از این جهان تجربی صحبت میکند و مینویسد. اما وی میخواهد «معنای» آن را بداند؛ ایده آلیسم شوپنهاور شکلی از متافیزیکِ هرمنوتیکی را میپذیرد.
شوپنهاور از این جهان منظور خاص خودش را دارد، چون جهان ما تنها جهان تصورات نیست. هیچ جهانی متافیزیکی در پس این جهان وجود ندارد، اما زمینه جهان تصورات که در آن جوهر حقیقی جهان، خود را نشان میدهد، وجود دارد. آگاهی ما از جهان نباید در حد تصورات باقی بماند.
شوپنهاور پیش تر در دوران دانشجویی به عرفانِ یاکوب بومه و مفهوم نگرش عقلانی در آثار شلینگ پرداخته بود. در هر دوی این موارد وی باشناختی از جهان مواجه شده بود که از زمان، مکان و علیت عبور میکرد و خاتمه جدایی ذهن و عین را اعلام مینمود.
این نوع از شناخت نوعی خاص از توجه را در شوپنهاور برانگیخت که برای وی بسیار فراتر از شکلی از درک کردن عقلانی بود؛ در حقیقت وی در جستجوی شکلی از شناخت بود که به همان میزان معرفت، تجربه رستگاری نیز باشد.
نَه از رساله دکترای شوپنهاور، بلکه از یادداشتهای او در سال 1814 مشخص است که افکار وی در آن مقطع درگیر یک «آگاهی بهتر» به عنوان مفهومی مقابلِ آگاهی تجربی بوده است، که در اسارت جهانِ مکان، فضا و علیت میماند. «آگاهی بهتر» به عنوان امکانی برای غلبه کردن بر محدودیتها و مرزهای جهان تصورات و همچنین برای دست یافتن به بینشی دیگر از جهان، به نحوی تعبیر نیاز شوپنهاوری به رستگاری است، که بر تمام فلسفه وی مسلط است.
در اوایل که شوپنهاور جوان هنوز تحت تأثیر آموزههای زهدباورانه بود، به جهان به عنوان پیامد هبوط و تجربه درد و رنجی همیشگی مینگریست. فلسفه نه تنها فقط ابزار شناخت تحلیلی، بلکه راهنمایی برای برخورد با چنین تجربهای نیز بود. شناخت نظری در جهان و نگرش عملی نسبت به جهان نزد شوپنهاور همیشه از پیوند بسیار تنگاتنگی با یکدیگر برخوردار هستند.
فلسفۀ او از سوی نیازی که به طرح ریزی برای ایجاد جایگزینی برای آگاهی تجربی وجود دارد، به حرکت درآورده میشود، نیازی که ما را در این تجربه درد و رنج، در جدایی عین و ذهن و در قوانین مکان، زمان و علیت به اسارت میگیرد. شوپنهاور همانند افلاطون و بسیار بیش از کانت به فلسفهاش جنبهای ژرف اندیشانه و مراقبه ای و در عین حال درمانی داد. وی برای کانت به عنوان تحلیل گر ارزش زیادی قائل بود، اما اثر افلاطون از نظر وی عمیق تر و پر محتوا تر بود. شوپنهاور در یادداشتهای خود آورده است: «کانت اندیشه گری را نمیشناخت».
از سال 1814 زمانی که شوپنهاور کار بر روی شاهکار خود را شروع کرد، اصطلاح «آگاهی بهتر» از یادداشتهایش محو میشوند. با این حال تصور نوعی دیگر از حالت آگاهی که از تجربه جهانی فراتر میرود، با وجود اینکه شکلی دیگر را به خود گرفت، برای همیشه در افکارش باقی ماند.
ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب شوپنهاور تاملات و تاثیرات