بازاندیشی در باب ابژه
کانت مدعی است که تمام پیشرفتهای بشری، به ویژه در علوم، ریشهدر یک انقلاب در طرز تفکر دارد که به موجب آن، حوزه معینی از شناخت به سطحی از دانش ضروری برکشیده میشود. در گذشته، این انقلابها تنها در ریاضیات و فیزیک صورت میگرفت، اما اکنون پس از دوره قرون وسطی، شرایط برای وقوع انقلابی که برای پیشرفت فلسفه نیز نوید گشایش شاهراهی را میدهد، فراهم شده است.
هسته انقلاب فلسفی در فهم کاملاً جدیدی از مفهوم ابژه یا موجود عینی و رابطه آن با شناخت بشری واقع شده است. کانت انقلاب مورد نیاز در فلسفه را با انقلابی که کپرنیک در نجوم ایجاد کرد، مقایسه میکند. تا زمان کپرنیک، چنین پنداشته میشد که زمین ثابت در مرکز است و خورشید حول آن میچرخد.
اما کپرنیک به ما نشان داد که برعکس، خورشید در مرکز قرار گرفته و زمین حول آن میچرخد. به همین نحو، فیلسوفان پیشین بر این باور بودند که شناخت بشری حول ابژه میچرخد، به این معنا که باید متناسب با ساختار و ویژگیهای ابژه باشد، ابژهای که از ابتدا مستقلاً قائم بالذات است و وابسته به فرآیند حصول شناخت نیست.
انقلاب کانتی، استقلال متافیزیکی ابژه را منسوخ کرد و آن را وابسته به ساختار شناخت بشری اعلام کرد. ساختار ابژه یعنی ابژه تجربی که تنها ابژه قابل شناخت برای ما است- به طور پیشینی (مستقل از تجربه حسی) مشتق از فاهمه انسانی (قوه ادراک)، که انبوهی از اجزاء حسپذیر را درون یک وحدت قرار میدهد، است؛ وجوه این وحدت، برگرفته از وحدت نخستینِ «من میاندیشم» است.
بنابراین، ایده جسورانه کانت بیانگر این است که فاهمه در فرآیند شناخت جهان، الگوهای اصلی شناخت خود از جهان را رونوشت نمیکند، بلکه این الگوها را بر جهان تحمیل میکند. وجود یک جهان تجربی تحت فرمان قوانین ضروری که تنها عنوان «ابژکتیو یا عینی»، شایسته آن است و وجود ابژهها و رویدادهای واقعی در آن، مشروط به تحمیل چنین الگوهایی بر آن است.
این بدان معنا نیست که فاهمه انسانی جهان را از عدم میآقریند، بلکه بدین معنا است که کیهان نظاممند را از آشفتگی برساخته است. فاهمه، یک ساختار پیشینی و صوری است که بدون دادهها و موادی که ما از طریق حواس با قرار گرفتن به صورت منفعل در برابر آنها به دست میآوریم، کارکرد ندارد.
حواس با در اختیار گذاشتن یک عنصر خام که هنوز یک ابژه نیست بلکه فقط ماده آن است، فاهمه را آماده میکند؛ فاهمه نیز به مثابه عاملی خودانگیخته باید این مواد را مطابق اسلوبهایِ کاریِ پیشینیِ خود فاهمه، شکل و ترتیب دهد.
تلویحاً این بدان معنا است که ابژکتیویته یا عینیت، به جای آنکه بیواسطه داده شده باشد یا منفعلانه در برابر ما قرار گرفته باشد، وضع و حالتی است که برساخته شده است. آنگاه که فاهمه الگوهای پیشینی خود، که «مقولات» نام گرفتهاند را بر مواد و دادههای حسپذیر اعمال کند، یک ترکیب یا همنهاد عینی میان آنها میسازد.
این ترکیب یا همنهاد عینی است که هویاتِ تجربی و وضعیتهای امور را که سزاوارِ واقعی یا عینی نامیدن هستند، برمیسازد. همینطور، مفاهیمِ «ابژه»، «عینیت» و «واقعیتِ تجربی»، نیازمند یک تفسیر فلسفیِ از بُن تازه هستند.
در پسزمینه این دکترین، تصدیق به این موضوع نهفته است که مفاد و محتویات تفکر و ادراک ما تنها صورتهای ذهنی هستند که دکارت و هیوم «تصورات» مینامند و کانت «بازنمودها»، نه چیزهایی ورای ذهن. انسانها هیچ راهی برای برونرفت از سپهر ذهنی و ادراک چیزهایی که ذاتاً ورای بازنمودهایشان هستند، ندارند. بنابراین، ویژگیهایی همچون دوام و جوهریت و بقیه روابط ضروری که یک وضعیت امور عینی را ایجاد میکند باید برگرفته از خودِ ذهن در کارکرد آن به عنوان قوه ادراک باشد.
کمتر کسی انکار میکند که یک وضعیت امور عینی، یک الگوی معیار را تعیین میکند که برای صادق بودن، باید با تمام گزارههای شناختی ما مطابقت داشته باشد و این در حالی است که باید با مجموعه گزارههایی که متعلق بدانها است نیز، سازگار باشد.
این یک ویژگی صوری صدق است؛ پرسش این است که مطابقت چگونه قابل حصول است. واقعگرایی متافیزیکی رایج، مدعی است که وضعیتهای امور عینی که بازنمودها باید با آنها مطابقت داشته باشد، فینفسه و بیرون از ذهن وجود دارند؛ درحالی که کانت برعکس، چنین بیان میکند که این خود ذهن است که بازنمودها، دوام و روابط ضروری را وحدت میبخشد که به واسطه آنها وضعیت امور عینی به طور خلاصه، ابژه برساخته میشود.
برگرفته از کتاب
انقلاب فلسفی کانت
نوشتهی یرمیاهو یوول/ ترجمهی آکو امینی