دوران بیسمارک
چهل و سه سالِ نخست از تاریخ امپراتوری آلمانی یعنی زمان ما بین جنگ سال 1870 و جنگ جهانی اول را میتوان به صورت یک واحد در نظر گرفت. در این دوره زمانی نه مرزهای آلمان دستخوش تغییرات شد، نه تغییری در قانون اساسی این کشور به وجود آمد و نه جنگی یا انقلابی به وقوع پیوست. در واقع در تاریخ امپراتوری آلمان این چهل و سه سال نه تنها طولانی ترین، بلکه با ثبات ترین دوره به شمار میرود.
اما با یک ارزیابی و بررسی دقیقتر میتوان متوجه شد که این دوران چهل و سه ساله به دو بخش مجزا تقسیم میشود: دوران بیسمارک تا سال 1890 و دوران ویلهلم یا دوران پادشاهی، بعد از سال 1890. به بیانی کلیتر در دوران بیسمارک سیاست داخلی آلمان از هم گسیخته و نامساعد و سیاست خارجی بسیار سنجیده و صلح جویانه بود.
در دوران ویلهلم اما این مسئله به طور دقیق برعکس بود. در این دوران در بخش سیاست داخلی برخی توافقها به دست آمد اما در سیاست خارجی مسیری بسیار پرحادثه و مخاطره آمیز دنبال گردید، مسیری که بعدها منجر به فاجعه شد. البته باید اعتراف کرد که سیاست خارجی در دوران ویلهلم همواره با موافقت و تأییدِ ملی همراه بوده است.
شرایط حاکم بر آلمان در دوران بیسمارک پس از سپری شدن سرمستیِ حاصل از تأسیس امپراتوری و همچنین از بین رفتن تأثیر پیروزیهای اولیه، بسیار ناگوار و نامساعد بود. در دوران ویلهلم اما تا زمان شروع جنگ جهانی اول شرایط خوشایند و مساعدی بر شرایط داخلی آلمان حاکم بود که بخشی از آن را میبایست با اوضاع مساعد اقتصادی مرتبط دانست.
در حقیقت از سال 1873 و حتی فراتر از دوران زمامداری بیسمارک تا سال 1895 رکود اقتصادی در سرتاسر اروپا و آلمان حاکم بود، در حالی که ما بین سالهای 1895 تا 1914 اروپا به صورت مداوم شاهد دوران شکوفایی و رونق اقتصادی بود. امروزه نیز میتوان مشاهده نمود که شرایط و اوضاع سیاسی در یک کشور بیشتر به اقتصاد تا سیاست وابسته است. بیسمارک تا حدودی بدشانس بود، چون تقریباً تمام زمان زمامداری وی دوران رکود اقتصادی محسوب میشد. ویلهلم دوم بر خلاف بیسمارک از این جهت خوش شانس بود چون تا زمان شروع جنگ جهانی اول – و حتی به نوعی در طول جنگ – در آلمان دوران پیشرفت و رونق اقتصادی حاکم بود. البته مسائل دیگری را نیز میبایست با شرایط نامساعد داخلی آلمان مرتبط دانست.
در دوران بیسمارک تمایل شدیدی به غرب وجود داشت و مهاجرتی مداوم از مناطق کشاورزی پروس قدیم به سمت مناطق صنعتی در غرب در جریان بود. علاوه بر این در بیست سال حاکمیت بیسمارک بیش از یک میلیون آلمانی به آمریکا مهاجرت کردند. بعد از دوران زمامداری وی اما از شدت مهاجرت آلمانیها به آمریکا کاسته و سرانجام تقریباً به صفر رسید، چون آلمانیها در کشور خود از شغل، کسب و کاری بهتر و درآمدی مناسبتر برخوردار شدند.
با این همه امپراتوری آلمان (که بنا بر ادعای آرتور روزنبرگ مورخ سرشناس آلمانی از همان زمان تأسیس بسیار بیمار بود) نه به دلیل اوضاع و شرایط اقتصادی و نه به دلیل سیاست داخلی خود، بلکه به علت موقعیت بیرونی و سیاست خارجی خود دچار فروپاشی شد.
با این وجود میبایست چندین نکته را در مورد سیاست داخلی دوران بیسمارک در نظر گرفت، سیاستی که همان گونه که اشاره شد اوضاع نامساعد و ناگوار فراوانی را به دنبال داشت. بیسمارک تأسیس امپراتوری آلمان را از لحاظ سیاست داخلی بر مبنای سازش بین محافظه کاران و لیبرالها که در عین حال ملی گرا نیز محسوب میشدند، قرار داده بود.
با اینکه دوران ریاست بیسمارک بر «وزارت بحران» پروس با یک درگیری جدی بین دولت و لبیرالها آغاز شده بود، اما وی از همان ابتدا، توافق با مخالفان خود را در نظر داشت و معتقد بود که میتواند با آنها به صلحی واقعی و عادلانه دست یابد. بیسمارک با چنین اندیشهای دو هدف را دنبال میکرد، از سویی وی میتوانست آرزوها و بلندپروازیهای ملی لیبرالها را برآورده نماید و از طرفی دیگر پس از سازش، لیبرالها میتوانستند در سیاست داخلی امپراتوری نیز مشارکت نمایند. بیسمارک خود سلطنت طلبی محافظه کار محسوب میشد.
اما قانونی که امپراتوری آلمان بر مبنای آن بنا شده بود، سلطنتی نیمه پارلمانی را پیشبینی کرده بود و سازش سیاسی که بیسمارک در حین تأسیس امپراتوری در نظر داشت، در واقع ائتلافی دائمی بین محافظه کاران و لیبرالهای ملی گرا بود. بیسمارک ملقب به «صدراعظم آهنین» بین سالهای 1867 تا 1879 به طور کلی از مبنایی محافظه کارانه، به نوعی سیاستی لیبرال را با لیبرالها دنبال میکرد، به نحوی که در پایان وی حتی آماده بود، یکی از لیبرالها را به عنوان معاون نخست وزیر برگزیند.
چنین تصمیمی اما با شکست مواجه شد، با این وجود بیسمارک صادقانه سیاست لیبرال خود را در قبال لیبرالها حفظ نمود و تنها موضوعی که بیسمارک پیشبینی نمیکرد، این مسئله بود که سازش با لیبرالهای ملی گرا پس از سال 1871 دیگر برای صلح و آرامش داخلی کافی نباشد.
تقریباً همزمان با تأسیس امپراتوری آلمان، بیسمارک به طور ناگهانی با دو حزب و نیروی سیاسی مخالف مواجه شد، وی تصمیم گرفت اقداماتی را برای نابودی این دو حزب تدارک ببیند، اما ناکام ماند. این دو حزب عبارت بودند از حزب مرکز آلمان و حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان که هر دو در همان سالهای تأسیس امپراتوری آلمان به وجود آمدند و به همین دلیل میتوان از آنها به عنوان احزاب واقعی امپراتوری نام برد. بیسمارک به اشتباه این دو حزب را دشمنان امپراتوری مینامید.
بیسمارک روابط بین المللی این احزاب را دلیل اصلی دشمنی آنها با امپراتوری آلمان میدانست. حزب مرکز در حقیقت حزب کاتولیکهای آلمان به حساب میآمد و کلیسای کاتولیک نیز به صورت انکار ناپذیری نهادی فرا ملی بوده و هست. حزب مرکز به نوبه خود در آن زمان به شدت به رُم گرایش داشت و این گونه ادعا میشد که این حزب در تصمیمات سیاسی خود به کاتولیسیزم وفادار است.
با این وجود در بلند مدت خلاف این موضوع به اثبات رسید. در آن زمان احزاب موجود در آلمان، احزاب طبقاتی بودند، برای نمونه محافظه کاران حزب اشراف زادگان، لیبرالها حزب طبقه متوسط و سوسیال دموکراتها حزب کارگران به حساب میآمدند. حزب مرکز اما بر خلاف این احزاب به هیچ طبقه خاصی مرتبط نمیشد و به نوعی همه طبقات را شامل میگردید. چون هم اشراف زادگان کاتولیک، هم شهروندان طبقه متوسط کاتولیک و هم کارگران کاتولیک وجود داشتند.
حزب مرکز در تلاش بود همه این طبقات را در خود یکپارچه و اختلافات آنها را در داخل حل و فصل نماید. در حقیقت حزب مرکز، حزبی ملی بود که تا آن دوران نمونهای از آن در آلمان و اروپا وجود نداشت. امروزه نیز در بیشتر کشورهای اروپایی چنین احزابی حکومت را در دست دارند. به ویژه اینکه حزب مرکز بیتردید یکی از پیشگامان تاریخی اتحادیه دموکرات مسیحی آلمان ملقب به CDU محسوب میشود.
ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب از بیسمارک به هیتلر