کارسون مک کولرز
کارسون مک کولرز نویسندهی آمریکایی که تمام دوران جوانیاش را با رنج و بیماری سپری کرد، حامل سنتی از ادبیات آمریکاست که اکثرا آن را با ویلیام فاکنر می شناسیم.
حلقهی ادبی رنسانس جنوب متشکل از نوابغی چون ویلیام فاکنر، فلانری اوکانر، ترومن کاپوتی و کارسون مک کولرز، با وفاداری به ایالات جنوبی آمریکا، حال و هوای آن شهرها را به ادبیات آورد؛ شهرهایی خلوت، در گذار از فضایی روستایی که هر کدام در آثار این نویسندگان تشخص ویژه یافت.
کارسون مک کولرز که خود متولد ویرجینیا بود، حال و هوایی گروتسک به داستان های جنوبی بخشید و با ترسیم فضاهایی نا آشنا و شخصیت هایی عجیب الخلقه، به عنوان یکی از مهم ترین نویسندگان سبک گوتیک جنوبی شناخته شد. نویسندگانی که با کشف جنون، زوال و نا امیدی، هر کدام در پی بازنمایی بخشی از شخصیت فرهنگی جنوب آمریکا بودند
تنهایی، ناتوانی در برقراری ارتباط، احساس محرومیت، ضعف های رنج بار جسمانی و بیماری درون مایه های اصلی داستان های مک کولرز است که با زندگی دردناک نویسنده هم سو هستند. ناتوانی های جسمانی و بدن های کج و معوج در داستان های مک کولرز همگی نمود بیرونی تنهایی ها، طردشدگی ها، ضعف های روحی و عصیان ها است.
او که از پانزده سالگی با تب روماتیسم درگیر بود و در جوانی سکته کرد و فلج شد و یک بار در اقدامی نا موفق تصمیم به خودکشی گرفت، جوهر تمام رنج ها را نوشت و زمانی که همسر دومش او را به یک خودکشی مشترک دعوت کرد، دومین اقدام به مرگ را تنها به شوق نوشتن رد کرد و از او گریخت.
از آثار او اقتباس های سینمایی و تئاتری بسیاری شده که شاید موفق ترین آن اقتباس ادوارد آلبی از رمان قصیده ی کافه ی غم باشد که صد و بیست و سه بار در برادوی به روی صحنه رفت.
زمانی که مک کولرز در سن پنجاه سالگی بعد از تحمل سرطان سینه، بر اثر سکته ی مغزی درگذشت، در حال نوشتن زندگی نامه ی خودش بود که نیمه تمام ماند. هر چند این زندگی نامه ناتمام ماند، با کشف رگه های اتوبیوگرافیک در داستان های او می توان دریافت که او در اکثر مواقع خودش را می نوشته و شاید دلیل اینکه این چنین در ساختن تصویر رنج موفق بوده، همین نگارش صادقانه و جسورانه است. در بخشی از اتوبیگرافی نا تمام مک کولرز می خوانیم:
«این همیشه یکی از بزرگترین ترس های یک نویسنده است: داستان ها از کجا می آیند؟ چه حادثه ای، چه قصه ی کوچکی در زندگی زنجیره ی خلق یک اثر را آغاز می کند؟ یک بار داستانی نوشتم درباره ی نویسنده ای که دیگر قادر به نوشتن نیست و زمانی که دوستم تنسی ویلیامز آن را خواند، گفت: چطور جرات کردی چنین داستانی بنویسی؟ این وحشتناک ترین قصه ای بود که خواندم و من درست زمانی این داستان را نوشته بودم که در همین ناتوانی غرق شده بودم.»