مارکس و سرمایه
در جهان پیشاسرمایهداریِ مارکس همه چیز به صورت جزیی و انضمامی باقی میماند.
مناسبات اجتماعی شخصی میشوند و کار و ثروت شکل انتزاعی به خود نمیگیرند: “کار و محصولات آن در مبادلات جامعه به شکل خدمات و پرداختهای جنسی در میآید.”
هیچ چیز پیچیده یا رازآلودی درباره چنین مبادلاتی وجود ندارد: “هر سرفی میداند که هر خدمتی که به اربابش میکند میزان مشخصی از نیروی کار خودش است”.
برعکس سرمایهداری، «اقتصاد» فینفسه تبدیل به زندگی یا (حیاتمندی) نمیشود و تولید و مبادله هنوز در روابط فردی آمیخته شده و تحت سلطه کنترل اجتماعی قرار دارد.
با این وجود، دقیقاً همین عامل است- چیزی که مارکس به عنوان خصیصۀ انسانی فعالیتهای اقتصادی معرفی میکند- که جوامع پیشاسرمایهداری را در چرخه تکراری بازتولید بیپایان یا در بهترین حالت، در تغییرات بطئی و آهسته گرفتار میکند.
علت آن است که در اینجا “مبنای پیشرفت بازتولید مناسبات مفروض میان فرد و اجتماعش است” و “چنین پیشرفتی از آغاز محدود است”.
بخش اعظم این مناسبات نه نیازمند افزایش بهرهوری است و نه زمینه آن را فراهم میکند، چیزی که به زعم مارکس سرچشمه پیشرفت تاریخی و تحول اجتماعی است.
برخلاف سرمایهداری، [در جهان پیشاسرمایهداری] هیچ امر نظاممندی برای «ترقی» بیوقفه وجود ندارد. حیات اقتصادی تحت انقیاد حفظ وضعیت موجود اجتماعی است.
وبر هم در خصوص نابودی سرمایهداری توسط بوروکراسی در دوران باستان و برودل درباره شکست سرمایهداری هم در چین و هم در دنیای اسلام استدلالهای مشابهی دارند. برودل پیرامون شکست سرمایهداری در جوامع اسلامی معتقد است که بازرگانان بزرگ توسط “جامعه سیاسی بلعیده می شدند”.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب سرمایه داری و مدرنیته