ذهن
هانا آرنت در سال 1973 از سوی دانشگاه آبردین در اسکاتلند در چارچوب برنامه مشهور گیفورد به سخنرانی دعوت شد. وی این دعوت را پذیرفت و یک رشته سخنرانی در مورد «اندیشیدن» بیان داشت، در سال بعد نیز وی به سخنرانیهای خود در همین دانشگاه در مورد «خواستن» ادامه داد.
وی در سال 1974 به ایراد سخنرانی در خصوص همین موضوعات در «مدرسه عالی تحقیقات اجتماعی» در نیویورک پرداخت، اما بخش سوم از این رشته سخنرانیها با موضوع «داوری کردن» هرگز ارائه نگردید، چون هانا آرنت در دسامبر سال 1975، هنگامی که به تازگی کار بر روی این موضوع را شروع کرده بود، چشم از جهان فرو بست.
ماری مک کارتی پس از مرگ آرنت مجموعه سخنرانیهای وی در مورد «اندیشیدن» و «خواستن» را منتشر کرد، رونالد باینر نیز مجموعهای از یادداشتهای هانا آرنت در مورد «نقد قوه حکمِ» کانت را منتشر نمود. اما چنین مجموعهای هرگز نتوانست فقدان وجود جلد سوم از موضوعات سخنرانیها آرنت در مورد «داوری کردن» را جبران نماید، چون این مجموعه بیشتر شامل یادداشتهای ناتمام مانده هانا آرنت میگردید.
اثر سه جلدی «حیات ذهن» به عنوان اثری مشابه با «دربارۀ زندگی عملی» در نظر گرفته شده است، اثری که آرنت در آن به پژوهش در مورد فعالیتهایی نظیر کار کردن، تولید کردن و عمل کردن پرداخته بود. انگیزه واقعی پرداختن به فعالیتهای ذهنی، در حقیقت در چارچوب محاکمه آیشمن در هانا آرنت ایجاد گشته بود. بار دیگر این نظریه در خصوص آیشمن در اندیشه هانا آرنت مطرح شده بود که آیشمن به معنای واقعی کلمه خبیث و نابکار نبوده است، بلکه این ویژگی او (خباثت او) ناشی از ناتوانیِ غیر معمول او در اندیشیدن و تأمل کردن در خصوص اعمالش بوده است.
آرنت همواره این پرسش را از خود مطرح میکرد که آیا بدون انگیزه، بدون علاقه و بدون «اراده معطوف به شرّ»، در اصل عملی خبیث و شرورآمیز امکان پذیر است. اما حال برعکس وی این پرسش را مطرح میکرد که آیا اندیشیدن یا در اصل وجدان به عنوان کارکردی از اندیشیدن میتوانند از وقوع شرّ جلوگیری نماید (LG 1 15).
هانا آرنت مطالعات خود را با نگاهی به تاریخ اندیشه آغاز میکند، اندیشهای که به صورت سنتی، متافیزیک را موضوع خود قرار داده و همواره ادعای استقلال از جهانِ از لحاظ حسی قابل درک را داشته است. آرنت با استناد به ایمانوئل کانت توضیح میدهد که اندیشه کارکردی از عقل است و آن را با شناخت به عنوان کارکردی از فهم، از طریق استقلال از برداشتهای حسی فردی متمایز مینماید (LG 1 24 f.).
از نظر هانا آرنت اندیشۀ محض به عنوان گفتگوی خاموشِ بین «من» با خویشتنِ خود (با وجود استقلال از همه ادارکات فردی)، به خودی خود مستقل از ادراکات است. وجود انسان نیز از نمود جسمانی او و جهان حواس جدا شدنی نیست. هستی و نمود یکسان هستند، چون هر هستی مستلزم وجود یک بیننده است که هستنده (یک انسان، یک حیوان، یک شیء) را درک میکند.
هانا آرنت با چنین فرضی در موضعی مخالف با موضع «نفس گرایانه» رنه دکارت «می اندیشم، پس هستم» قرار میگیرد. آرنت نه تنها ارتباطی بین اندیشه و جسم برقرار میکند، بلکه ادعا میکند که انسان تنها به صورت جمعی میتواند وجود داشته باشد، موجودیتی که از سوی دیگران پذیرفته نشود، از لحاظ آرنت موجودیت نیست(LG 1 29 f.) .
هستی در معنای ظاهر شدن با تولد آغاز و با مرگ به پایان میرسد. با این حال جهانی که در آن شخص یا چیزی ظاهر میشود، باقی میماند و به این ترتیب تداوم تاریخی تضمین میشود.
از این جهت ما نیز هنگامی که از این جهان دست میکشیم، «هنگامی که به صورت اتفاقی از لحاظ ذهنی فعال هستیم و چشمهای جسمانی خود را میبندیم (مطابق با تصویر افلاطونی) تا بتوانیم چشمهای ذهنی خود را بگشاییم» (LG 1 32)، به بخشی از جهانِ از نظر حسی قابل درک تبدیل میشویم.
«همه نظریههای دو جهان» که به تبعیت از افلاطون بین یک جهان قابل درک از لحاظ حسی و یک جهان عقلانی تفاوت میگذارند، اشتباهات متافیزیکی به شمار میروند؛ به همین دلیل لازم است که بر تفکیک «دازاین» به یک «دازاین» ذهنی و یک «دازاین» مادی به یک جهان حقیقت و یک جهان ادراک غلبه شده و مفهومی از هستی طرح ریزی شود که بی اعتمادی قدیمی به امر حسی، امر منظرگرایانه و تکثر جهان پدیدار را از میان بردارد، مفهومی از هستی که بر طبق آن جهان صرفاً یک ظرف به شمار نمی رود، بلکه از لحاظ آن هستی و دنیایی بودن یکسان هستند.
هانا آرنت برای اثبات این استدلال که شامل واژگونی سلسله مراتب سنتی هستی و نمود، یا در اصل علت و معلول میگردید، به جانورشناس سوئیسی آدولف پورتمن استناد میکند که تلاش کرد ثابت نماید تمام اعضای داخلی حیوانات تنها برای حفظ ظاهر خارجی کاربرد دارند و اینکه غریزه «خود ابرازی» موجودات زنده به همان میزان غریزه «حفظ بقای خودِ» آنها حائز اهمیت است.
به این ترتیب پورتمن طرحی مخالف با موضع مورد اتفاق نظر در فلسفه مغرب زمین تا زمان کانت را ارائه داد، موضعی که بر اساس آن همه نمودها و پدیدارها «خود دلایلی دارند که ظاهر نیستند». کانت هم تصور میکرد که هر نمودی سطحی است، در حالی که عمق آن برای حواس قابل دسترس نیست.
این فرض جزئی از اشتباهات فلسفه به شمار میرود و همانند این تصور که یک واقعیت غیر ظاهر شونده به هیچ وجه نمی تواند وجود داشته باشد. هانا آرنت با کنایه در مورد یک چنین فرضی معتقد است: «اگر امر خدا همان چیزی است که باعث نمود میشود و خود ظاهر نمی گردد، پس اعضای داخلی انسان میتوانند همچون خدایان حقیقی از کار درآیند»(LG 1 51) .
هانا آرنت به عنوان دلیلی برای اینکه یکسان پنداری هستی و نمود در تاریخ اندیشه مغرب زمین نتوانسته به مقصود برسد از ترسِ باور کردنِ یک ظاهر «صرف» و پی نبردن به هستنده «واقعی» نام میبرد. در قرن بیستم میلادی بود که با گسترش پدیدارشناسی و فلسفه وجودی راهی برای برون رفت از اندیشه دو جهان یافت شد.
در حالی که هایدگر به عنوان استاد آرنت به دنبال یکسان پنداری هستی و نمود، بلافاصله تمایز جدیدی بین هستی «واقعی» و «غیر واقعی» در نظر میگیرد، هانا آرنت توضیح میدهد که «هر ظاهری به صورت تفکیک ناپذیری به یک جهان پدیدار تعلق دارد […]، که ما هرگز نمی توانیم از آن بگریزیم» (LG 1 48). درست همین فرار دکارت از تردید به امنیتِ اندیشه محض برای او، به قیمت رابطه با جهان، با سایر اندیشمندان و با انسانهای دارای درک تمام شد.
به همین دلیل دکارت یکی از مسببین از دست رفتنِ «عقل سلیم» یا «شعور متعارف» در عصر جدید به شمار میرود، «عقل سلیم» به عنوان حسی که با هدایت آن از همه ادراکات، یک جهان قابل ارتباط پدید میآید.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب درآمدی بر هانا آرنت فیلسوف آزادی