همه می گویند آنها خانوادۀ خوشبختی هستند.
یاد حرف مادرش میافتد که همیشه می گوید: «یه وقت نشینی برای این و اون از آقا جواد و کارهایی که برات می کنه بگی.
والا مردم نظرشون تنگه، چشمتون می زنن. کی خونه و زندگی تو رو داره؟ یه نگاه به دور و برت بنداز.
شوهر خوب و دست و دلباز، بچه های سالم و سر به راه. سالی یه بار هم که می بردتون مسافرت و این طرف و اون طرف حسابی می گردونتتون.» و زن همیشه بعد از این حرف مادرش به این فکر کرده که جواد تا به حال برایش چه کارهایی کرده و آها چقدر خوشبخت هستند.
فایل روانشناسی ای را که دیشب گوش داده بود، در ذهنش مرور می کند که باید مرتب داشته ها و موهبت های زندگی را به خود گوشزد کرد.
یک لحظه احساس می کند جواد واقعاً تا به حال چیزی برایش در زندگی کم نگذاشته و باید منصف و قدردان باشد. یک دفعه یادش می آید امروز چهارشنبه است و باید اسفند دود کند.
سریع بر می گردد به آشپزخانه. هفتۀ پیشْ مادرش از یک دعا نویس که به زحمت از در و همسایه آدرسش را پیدا کرده بوده، یک دعای چشم زخم برای زندگی شان گرفته بود.
یک پارچۀ سبز دوخته بود دورِ دعا، و گفته بود بگذاریدش زیر یکی از قالی ها، و از این به بعد یکشنبه ها و چهارشنبه ها در خانه اسفند دود کنید، هم برای اینکه هوا را ضدعفونی و پاک می کند، و هم برای چشم مردم.
زن با اینکه به این چیزها اعتقادی نداشته، برای اینکه مادرش را راضی کرده باشد دعا را از مادرش گرفته بود و به جواد هم گفته بود از عطاری نزدیک مغازهاش اسفند و زاج بگیرد. ….
ما بیشتر در برگه ای دیگر در مورد بخشی از این کتاب مطلب گذاشته ايم
بخشی از کتاب مجموعه داستان بودن
نوشتهی وحیده حسینی