بیایید تا ببینیم زرتشتِ نیچه درباره خداکشی چه میگوید: «افسوس ای برادرانم، خدایی که من آفریدهام مانند همۀ خدایان، برآیند کار و جنون انسان بودهاست».
خداکشی
انسان باید از خداساختن برای خود دست بکشد چراکه این رفتار بیمعنا، محدودیتهایی بیمعنا را بر اراده و کردار او تحمیل میکند و او میباید دریابد که خدایانی که پیشتر ساخته هم در حقیقت، با دست خود او ساخته شدهاند.
«بگذارید ارادۀ معطوف به حقیقت برایتان دربردارندۀ این معنا باشد که همهچیز به امور انسانی تصورپذیر، مشاهدهپذیر و حسپذیر تبدیل شوند». این تقاضا به گسترۀ جهان نیز سرایت مییابد که پیشتر بهمنزلۀ آفریدۀ خدا تصور میشد: «آنچه را جهان مینامید، تنها با دستان خودتان آفریده میشود: میباید که جهان، عقل تو، تصور تو، ارادۀ تو و نیز عشقِ تو باشد».
- «خدا یک گمان است امّا گمانهای انسان نباید از ارادۀ خلاّقش جلوتر باشند و باید به اموری ادراکپذیر محدود شوند. احتمالاً جهان هستی و یا تصوری از آن وجود نداشتهباشد که در آن، اراده و تفکر انسان به صورتی کرانمند دریافته شدهباشد: «تو نه میتوانستی در درون موقعیتی فهمناپذیر و نه در موقعیتی ناعقلانی زاده شوی».
انسان به منظور آنکه ارباب نامحدود هستی به نظر رسد، باید هستی را به قدری نامحدود دارد که محدودیتها دیگرْ آشکار نباشند. و چرا باید این فعل جادویی انجام پذیرد؟ پاسخ این است که « اگر خدایانی وجود داشتند، چگونه من میتوانستم خدا نبودن را تاب آورم! بنابراین، خدایی وجود ندارد».
از همین رو، این کافی نیست که جهان الهی کهن را با جهان نوپدید انسانی جایگزین سازیم: جهان الهی به خودی خود، بایستی جهانی انسانی بوده و خدا نیز آفریدۀ انسان باشد و اگر هم سدّ راه انسان در فرمانروایی بر جهان هستی بود، میبایست از میان برداشتهشود.
خداکشی باید با نگرشی معطوف به پیشینه بررسی شود و به همین علّت است که «خود بودن» (Durchsichselbstsein) انسان، نکتۀ اصلی در گنوسیس مارکس است و او پشتوانۀ نظری خویش را از توصیفِ طبیعت و تاریخ بهمثابۀ فرآیندی که در آن، انسان خود را در هیئتی کامل بیافریند. پس خداکشی، دقیقاً اساس بازآفرینی گنوسی نظم هستی است.
در این زمینه: خدا مرده است
برگرفته از کتاب: علم، سیاست و گنوسیسم