امپراتوری آلمان
دلیل واقعی از میان رفتن این امپراتوری چیست؟ چرا این امپراتوری با وجود قصد و نیت بنیانگذار آن بیسمارک، به حکومتی متجاوز و ستیزه جو بدل گشت؟ در این مورد نظریههای متفاوتی وجود دارد که چندان قانع کننده نیستند.
یکی از این نظریهها پروس را مقصر در این زمینه میداند. امپراتوری آلمان توسط پروس تشکیل شد و بنیانگذاران آن در هر صورت خواهان تشکیل پروس بزرگ و برتری پروس در آلمان بوده اند. در عین حال اولین تقسیم آلمان زمانی صورت پذیرفت که اتریش از آلمان جدا شد. بنابراین آیا باید همه تقصیر را به گردن پروس انداخت؟ آیا نتیجه بهتری حاصل نمیشد، اگر آلمان در سال 1848 در کلیسای پاولِ شهر فرانکفورت بر مبنایی دموکراتیک تأسیس میگشت؟
به صورت غیر منتظرهای پاسخ به چنین پرسشی منفی است. مجمع ملی تشکیل شده در این کلیسا با وجود اعتقاد بسیاری از مورخین، به هیچ وجه در سیاستهای خارجی خود صلح طلب نبود. در حقیقت این پارلمان جنگهای فراوانی را زیر نظر داشت: چپ گراها به فکر ورود به جنگ با روسیه برای آزاد سازی لهستان بودند؛ میانه روها و برخی از راست گراها خواستار جنگ با دانمارک بر سر منطقه اشلویگ – هولشتاین بودند، جنگی که از سوی پروس در سال 1848 برای مدت کوتاهی در گرفت اما بعد متوقف ماند.
علاوه بر این اظهار نظرهای فراوانی از سوی سیاستمداران مشهور آن زمان و حتی لیبرال دموکراتها وجود دارد که به صورت علنی میگفتند: مهمترین موضوعی که ما برای آلمان در پی آن هستیم، قدرت است.
«ملت آلمان از اصول و آموزهها، عظمت ادبی و نظریههای وجودی خسته است. آنچه که آنها خواستار آن هستند قدرت، قدرت و قدرت است و هر کس که به آنها قدرت بدهد، برای او ارزش و افتخاری فراتر از حد تصور قائل خواهند شد».
اینها بخشی از صحبتهای یولیوس فروبل یکی از سیاستمدران مشهور آن دوران و از اعضای مجمع ملی است.
آرزوی خروج از این ماهیت منفعل، سیاستی که آلمانیها چندین قرن آن را در مرکز اروپا به اجرا گذاشته بودند، در بین همه اعضای حاضر در این مجمع ملی بسیار پررنگ و برجسته بود.
در واقع این تمایل وجود داشت که آلمان نیز بتواند همانند سایر قدرتهای اروپایی سیاست قدرت طلبانه و توسعه طلبانهای را دنبال نماید. البته نزد بیسمارک چنین آرزوهایی از شدت چندان زیادی برخوردار نبود؛ وی بعد از سال 1871 همواره امپراتوری آلمان را حکومتی اشباع شده میدانست.
در واقع پروس در این امپراتوری بسیار راضی بود. مرزهای طبیعیِ نفوذ این امپراتوری حتی تا حدودی به سمت جنوب آلمان نیز گسترش یافته بود. بعد از بیسمارک اما آلمان به صورت حکومتی ناراضی از کار درآمد، و به تدریج به یک حکومت ملی بدل گشت. بنابراین در بحث مقصر بودن امپراتوری آلمان، نمیتوان همه گناهها را به گردن پروس انداخت.
در واقع تا زمانی که تسلط پروس در امپراتوری آلمان ادامه داشت، آنها در این امپراتوری بیشتر به عنوان ترمز تا موتور محرک عمل میکردند.
توضیحات دیگری نیز برای توسعه طلبی و سقوط امپراتوری آلمان وجود دارد. برای نمونه این نظریه که میبایست دلیل اصلی این موضوع را در صنعتی سازی جستجو نمود، فرآیندی که سبب شد امپراتوری آلمان ظرف مدت کوتاهی به یکی از قدرتهای اقتصادی مهم و پیشرو در قاره اروپا بدل گردد. بر اساس چنین نظریهای صنعتی شدن سریع آلمان، پویایی اجتماعی گستردهای را به جریان انداخت که در نهایت منجر به انفجار شد.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب از بیسمارک به هیتلر