هیتلر
آخرین دوره از امپراتوری آلمان را میبایست دوران هیتلر نامید، البته میتوان این دوره را متفاوت با دوران پادشاهی در قبل از جنگ جهانی اول و همچنین دوران هیندنبورگ در سالهای آخر جمهوری وایمار قلمداد نمود.
ویلهلم دوم آخرین پادشاه آلمان و هیندنبورگ بیتردید چهرههایی معرف دوران خود محسوب میشدند، با این وجود این دو هرگز مردانی نبودند که برای سیاست داخلی و خارجی امپراتوری آلمان بنا بر صلاحدید و تشخیص خود تصمیمگیری نمایند، اما برای اوتو فون بیسمارک خلاف این واقعیت صادق است. با این همه حتی بیسمارک نیز در دوران زمامداری خود نتوانست به طور کامل بر امپراتوری آلمان استیلا داشه باشد و آن را بدون مخالفت و بر اساس ایدهها و اندیشه خود شکل دهد، امکانی که هیتلر در دوازده سال آخر از دوران وجود امپراتوری آلمان به آن دست یافت.
به دست گرفتن قدرت توسط هیتلر صرفاً عبارت از این نبود که وی در تاریخ سی ام ژانویه سال 1933 به عنوان صدراعظم امپراتوری آلمان منصوب شد، بلکه بر عکس در آن زمان بسیاری بر این اعتقاد بودند که دولت عجیب هیتلر – فون پاپن، خیلی سریع همانند دولتهای قبلی با شکست مواجه خواهد شد و سپس دولت دیگری جای آن را خواهد گرفت. اما اینکه چنین اتفاقی روی نداد، برای بسیاری یک غافلگیری و حتی یک غافلگیری مسرت بخش به شمار میرفت.
پس از آنکه هیتلر به سمت صدراعظمی منصوب گردید، ظرف مدت چهار ماه یعنی حد فاصل بین ماه فوریه و ژولای سال 1933، تقریباً همه قدرت سیاسی را به طور کامل در اختیار گرفت. و سپس بعد از وقفهای کوتاه مدت، قدرت نظامی را نیز به صورت تمام و کمال به نوعی به قبضه خود درآورد، به گونهای که تا کنون هرگز تصور نشده بود. این اتفاق در دو مرحله روی داد.
در اولین مرحله – در نیمه اول سال 1933 – پاکسازی حوزه سیاسی صورت پذیرفت. صحنه سیاست آلمان در سی ام ژانویه سال 1933 روزی که هیتلر به قدرت رسید، هنوز هم همانند سه سال قبل از آن مخلوطی از دموکراسی پارلمانی وایمار و یک سیستم جدید ریاستی استبدادی بود. مخلوطی که در تاریخ چهاردهم ژولای همین سال به طور کلی از میان رفت. در این روز همه احزاب سیاسی به نوعی موجودیت خود را از دست دادند، دیگر نه حکومت پارلمانی وجود داشت و نه حکومتی بر مبنای ریاست جمهوری، در این میان همه اختیارات در دستان صدراعظم و حزبش قرار گرفت. برای این منظور فرآیندی نفس گیر و پرهیجان به اجرا درآمده بود، فرآیندی که بیتردید بدون نقض بیشمار قوانین، بدون ایجاد ترس و وحشت و بدون پستی و رذالت پیش نرفته بود.
واقعه سرنوشت سازی که هنوز هم به طور کامل همه ابعاد و زوایای آن روشن نشده، آتش سوزی رایشزتاگ در تاریخ بیست و هفتم فوریه سال 1933 بوده است. آدولف هیتلر از این آتش سوزی – با هماهنگی با فون پاپن – به عنوان بهانهای برای امضای یک حکم حکومتی دیگر از سوی رئیس جمهور، استفاده نمود، حکمی که بسیار فراتر از حکمهای حکومتی قبلی بود و اختیارات بیشتری را در اختیار صدراعظم قرار میداد. با این حکم بخشهای زیادی از قانون اساسی زیر پا گذاشته شد، تمامی حقوق اساسی لغو و امکان دستگیریها و بازداشتهای خودسرانه به وجود آمد. البته این بازداشتها پیش از این برنامه ریزی شده بودند و در روز بعد از این حادثه یعنی در تاریخ بیست و هشتم فوریه، موج دستگیریها شروع شد.
از این روز به بعد سرکوب و اختناق دولتی و قانونی به عنوان عاملی جدید وارد سیاست آلمان شد. این گونه ترورها در ابتدا به طور انتخابی مورد استفاده قرار میگرفتند. اولین قربانیانی که بلافاصله دستگیر و یا برای اجتناب از دستگیری مجبور به فرار شدند، کمونیستها، برخی دیگر از سیاستمداران چپ گرا و همچنین روزنامه نگاران و نویسندگان چپ گرا بودند که نزد حاکمیت جدید محبوبیت خود را از دست داده بودند. در چند هفته اول البته خبری از اختناق و ارعاب عمومی نبود.
این حالت رعب و وحشت تأثیر تعیین کننده و حائز اهمیتی به همراه داشت. هشتاد و یک نماینده کمونیست که یک هفته بعد در انتخابات پارلمان پیروز شدند، وارد رایشزتاگ نشدند. چون سه هفته بعد و هنگام افتتاح پارلمان جدید آنها یا در اردوگاههای کار اجباری بودند، یا خود را مخفی کرده و یا مهاجرت کرده بودند. در واقع این وضعیت خفقان آور نتایج انتخابات پارلمان را به میزان قابل توجهی تغییر داد.
نتایج این انتخابات برای حکومت نا امید کننده و غیر قابل قبول بود. در این انتخابات حزب ناسیونال سوسیالیست به همراه حزب آلمانیهای ملی گرا با کسب حدود پنجاه و دو درصد آرا، اکثریت نسبی را در پارلمان کسب کردند و حزب ناسیونال سوسیالیست به تنهایی در این انتخابات حدود چهل و چهار درصد آراء را به خود اختصاص داد. به این ترتیب امیدواری حزب ناسیونال سوسیالیست برای کسب اکثریت مطلق پارلمان برآورده نشد. اما بعد از ناپدید شدن نمایندگان کمونیست، حزب ناسیونال سوسیالیست به طور ناگهان اکثریت مطلق کرسیها را به دست آورد، آنها به همراه احزاب مردمی توانستند حتی بیش از دو سوم از کرسیهای پارلمانی را به خود اختصاص دهند که همین امر توانست امکان تغییر قانون اساسی و خلع ید کردن پارلمان را نصیب آنها نماید.
هنگامی که در تاریخ بیست و سوم ماه مارس سال 1933 موضوع ملغی کردن قانون اساسی پارلمانی مطرح شد، اکثریت دو سوم مورد نیاز تحقق یافت. همه احزاب به استثنای سوسیال دموکراتها به قانون تفویض اختیارات رأی مثبت دادند، این قانون این امکان را برای دولت فراهم میآورد که برای مدت چهار سال قوانینی را بدون مشارکت پارلمان تصویب نماید. این اتفاق در واقع پس از آتش سوزی رایشزتاگ در تاریخ بیست و هفتم فوریه و رویدادهای پس از آن دومین کودتای هیتلر به شمار میرفت. از این تاریخ به بعد تا خود انحلالی همه احزاب مردمی و ممنوعیت احزاب کمونیستی و سوسیال دموکرات که در ماههای ژوئن و ژولای سال 1933 روی داد، فاصله چندانی باقی نمانده بود.
نکته قابل توجه در مورد این دوران این است که احزاب مردمی در واقع دیگر علاقهای به همکاری و مشارکت در امور سیاسی نداشتند و از اینکه میتوانند خود را کنار بکشند راضی به نظر میرسیدند. این مسئله با آنچه که در آن زمان «قیام ملی» یا «انقلاب ناسیونال سوسیالیسم» نامیده میشد، در ارتباط است، یعنی همان تغییر کامل اوضاع که بین انتخابات پارلمان در تاریخ پنج ماه مارس تا تابستان سال 1933 صورت پذیرفت. مسئلهای که بررسی و ارزیابی آن هرگز آسان نیست. اوضاعی که با وجود اهمیت آن قابل تعریف، مرزبندی و تفکیک نیست و بیشتر مربوط به اتمسفر موجود در آن دوران میشود. شرایط و احوال حاکم بر آلمان در سال 1933 دقیقاً به همان میزانِ ماه آوگوست سال 1914، زمان شروع جنگ جهانی اول بسیار حائز اهمیت است.
چون این دگرگونی اوضاع و احوال پایههای حقیقی قدرتِ حکومت هیتلر در سالهای آتی را ایجاد نمود. این دگرگونی را میتوان احساس رهایی و آزادی از دموکراسی قلمداد نمود، در واقع دموکراسی هنگامی که بیشتر مردم خواهان آن نیستند، چه کاری میتواند انجام دهد؟ در آن زمان بیشتر سیاستمداران دموکراتیک به این نتیجه رسیدند که؛ ما کنارهگیری میکنیم و از زندگی سیاسی خود چشم پوشی میکنیم. زندگی سیاسی دیگر برای ما معنایی ندارد. در حقیقت احزاب سیاسی آلمان در ماه ژولای سال 1933 به طور دقیق همان رفتار شاهزادگان و خاندان سلطنتی ایالتهای مختلف این کشور در ماه نوامبر سال 1918 را تکرار کردند.
این «قیام ملی» دارای دو دلیل بود که اولینِ آن مربوط به خستگی ناشی از عدم قطعیت و ابهام سیاسی موجود در سالهای پیش از 1933 میشود. تودۀ مردم آلمان در آن زمان در آرزوی نظم، آرامش، ارادهای قوی و در واقع مردی قدرتمند در رأس حکومت بودند. دلیل دوم این بود که آلمانیها دیگر خواهان حضور افرادی نظیر فون پاپن و فون اشلایشر در رأس هرم قدرت نبودند، مردانی که نماینده طبقه حاکم در نظام پادشاهیِ منسوخ شده محسوب میشدند.
در آن دوران مردم در آرزوی نظامی سیاسیِ جدیدی بودند، نظامی مبتنی بر حاکمیت مردم، بدون وجود احزاب سیاسی و با رهبری فردی محبوب – همانند نگاهی به هیتلر وجود داشت -. به ویژه تبدیل آلمان به کشوری متحد، بزرگ و قدرتمند، همانند سالهای قبل از 1914 یک خواسته همگانی بود. ویلهلم دوم پادشاه آلمان در آن دوران گفته بود: «من به غیر از کشور آلمان، هیچ حزبی را نمیشناسم.»
در سال 1933 نیز بار دیگر چنین حسی در بین آلمانیها برانگیخته شده بود. و زمانی که آدولف هیتلر احزاب سیاسی را از میان برداشت، اکثریت بزرگی از آلمانیها و نه صرفاً کسانی که در انتخابات پارلمانی ماه مارس به ناسیونال سوسیالیستها رأی داده بودند، موافقت خود را با چنین تصمیمی نشان دادند.
ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب از بیسمارک به هیتلر