پیرامون اهمیت سیاست در توسعه
ادبیات مربوط به دولت اینک از غناء و گستره قابل توجهی برخوردار شده است، و این خود نویسنده را از ورود به این بحث معاف میکند. به شکل گذرا میتوان گفت آثار و نوشتههای بسیاری با گرایشات چپ گرایانه ویا لیبرالیستی به موضوعاتی همچون ماهیت، نقش و کارکرد دولت، رابطه آن با جامعه ونیروهای اجتماعی و تاثیرگذاری آن برچگونگی باز توزیع منابع با ارزش وکمیاب پرداختهاند. جایگاه و نقش و کار ویژههای دولت نیز در معرض چالشهای نظری و مبتنی بر شواهد برگرفته از تجربیات متعدد حاصل از عملکرد دولتهای مختلف بوده است.
از سوی دیگر، حرکتی به سمت درک و برداشتی پراکنده و ناهمگون از قدرت متاثر از رویکردهای پسامدرن قوام گرفته است که رابطه دولت و جامعه را پیچدهتر و متفاوت ارزیابی میکند. به موازات این تصورات، دولت در عرصه واقعیت اجتماعی و سیاسی نیز افت و خیزهایی را تجربه کرده است.
این سیر تغییر و تحول بهخصوص با پایان یافتن جنگ دوم جهانی و بدل شدن توسعه به عنوان موضوعی مهم و اساسی واجد ابعاد جدیدی شد. با گذشت حدود نیم قرن از آن زمان و در طی دوران بازبینی و نقد استراتژیهای مربوط به توسعه در اواخر قرن بیستم، مفهوم دولتهای توسعهگرا نیز به شکلی سامانمند مطرح گردید و موجب پیوند مجدد میان علائق عالمان سیاست و بحث توسعه، هر چند با تاخیری قابل توجه شد. توسعه پس از آن به مقولهای مرتبط باسیاست بدل گشت و پرسشهایی مشابه آنچه در زیر بدان اشاره میشود، سرلوحه پژوهشهای مرتبط قرار گرفتند:
– نقش دولت در فرایند توسعه چیست؟
– فرایند توسعه را چگونه باید از خلال علائق متنوع نیروهای سیاسی-اجتماعی هدایت و کنترل کرد؟
– دولت مطلوب برای پیشبرد برنامههای توسعه باید واجد چه خصوصیاتی باشد؟
– چگونه میتوان به ساماندهی چنین دولتی توفیق یافت؟
– سازگاری یا ناسازگاری اهدافی همچون توسعه با مطلوباتی مانند دمکراسی، چه پیامدهایی برای چنین دولتی دارد؟
-توازن قوا میان دولت و جامعه مدنی چه خط سیری را در روند توسعه طی میکند؟
در سوی دیگر، واقعیت ناتوسعه یافتگی به مراتب پیچیدهتر از آن بود که نظریهپردازان توسعه میپنداشتند. دیر پایی این واقعیت فقط خبر از نابسندگیها و نقصانهای سیاستهای توسعه نمیدهد، بلکه مفروضات ما را نیز در این باره به چالش میکشد. سیاستورزیهای معطوف به توسعه نیز در شمول همین حکم قرار میگیرند و گزارههای بدیهی پنداشته شده، خود را در برابر آزمون تجربه ناچار از بازبینی مییابند.
برای داشتن یک جامعه توسعه یافته چه باید کرد؟ پاسخ گفتن به این سؤال مستلزم پاسخگویی به پرسشهای متعددی است که ناظر به جهات مختلف دخیل در امر توسعه است. ما به وضوح از شناخت همه این جهات ناتوانیم. اما نکته مهمترآن است که دامنه تاثیرگذاری مادر مورد آن مولفههای موثر بر توسعه که نسبت بدانها آگاهی داریم نیز نیز به نحوغامضی دشوار مینماید. سیاست، از زمره همین مقولات است. کاربرد سیاست و بهرهگیری از برخی نیروهای سیاسی و کنترل بخش دیگر این نیروها برای تحقق بخشیدن به آنچه آمال و اهداف توسعه خوانده میشود، از محوریترین موضوعات در دوران اخیر در پژوهشهای انجام شده در قلمرو سیاست توسعه بوده است.
لفت ویچ در کتاب دولتهای توسعهگرا (که عنوان فرعی آن، تقدم سیاست در امرتوسعه میباشد)، میکوشد با توجه به لزوم ایفاء نقش محوری دولت در فرایند توسعه، سازوکارهای ثبات و کارآمدی در این دولتها را مدنظر قرار دهد. او با فراتر رفتن از تمرکز بر شکل و شمایل دولتها، به نحوه عملکرد آنها توجه نشان میدهد و سعی دارد رابطه بدیهی پنداشته شده میان استقرار حکومت دمکراتیک و حرکت در مسیر توسعه را مورد پرسش قرار دهد.
از همین رو، او گرچه متوجه نقش نامناسب انواع نادمکراتیک دولتها، از قبیل دول غارتگر، حامیپرور و وابسته و … در کشورهای ناتوسعه یافته و بخصوص در آفریقاست، اما ظرایف استقرار حکومتهای دمکراتیک از منظر بحث توسعه را نیز مد نظر قرار میدهد. تذکار او در این باره که جابجاییهای سریع در توزیع منابع کمیاب در هر جامعه میتواند نظم سیاسی را مختل سازد و به روند توسعه آسیب وارد آورد، همزمان میتواند واقع بینانه و محافظه کارانه تلقی شود.
نکته محوری مورد تاکید لفت ویچ اما، همچنان دفاع از ایده اهمیت سیاست در امر توسعه است؛ موضوعی که به گفته او به ناگزیر در هر استراتژی توسعه باید مورد اذعان قرار گیرد. او ضمن شرح ابعادی از روند توسعه که خصلت سیاسی دارند، میکوشد بازگشت نظریه پردازان توسعه به سوی بحث ازسیاست و توجه بدان را امری موجه و ضروری نشان دهد، چه، بر این باور است که توسعه اساسا پدیدهای سیاسی و یا دارای ماهیتی به ناگزیر و به شدت سیاسی است.
پرسش اساسی اما در فراسوی اذعان به رابطه سیاست و توسعه همچنان پابرجاست: اگر سیاست متغیری مهم و اساسی در زمینه توسعه باشد و توسعه به عبارتی معقول سازی ابعاد زندگی انسانی در راستای استفاده بهینه از منابع، توزیع شایسته امکانات و بهرهگیری عزتمندانه از مواهب در جهت خودشکوفایی، آزادی، رفاه و آسایش به شکلی پایدار باشد، پویش عقلانی سازی زندگی چگونه با الزامات سیاسی قابل سازگاری خواهند بود؟
به نظر میرسد عقلانی شدن روند زندگی بخشی از یک تحول تاریخی باشد که کنترل و هدایت آن در عمل چندان ممکن نیست، هرچند تحقق آن از رهگذر تلاشهای هدفمند انسانی میسر گشته است. نتایج ناخواسته کنشهای جمعی از همین رو باید بیشتر مد نظر باشند. بدینسان شاید نادرست نباشد اگر گفته شود تاریخ توسعه، در عرصه شناخت و نظریهپردازی، بیشتر تاریخ ابهامها و نادانستههاست تا این که تاریخ “علم”ها و دانستنیهای موثر باشد. بدین ترتیب میتوان پرسید که آیا توسعهها همچون انقلابها، روی میدهند و به عبارتی در زمره رخدادهایند، یا این که ساخته و پرداخته شده و قصدمندانه تحقق مییابند؟
ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب دولت های توسعه گرا