دینداری در جهان علم
ماکس وبر هم چون کارل مارکس اعتقاد داشت دینداری در جهانی که در عقلانیت علم غرق شده دیگر امکانپذیر نیست.
او برای آنهایی که “ناتوان از تحمل تقدیر زمانه” به آغوش کلیسا پناه بردهاند دل میسوزاند اما چنین کاری را یک «از خودگذشتگی فکری» نیز میداند.
همان طور که به صراحت عنوان نمود، “رهایی از عقلانیت و ذهنگراییِ علم پیشفرض بنیادین زیستن در یگانگی با پروردگار است”. علم-و دنیایی که بر پایه اصل عقلانیت علمی بنا شده- باید ناگزیر دین را از بین ببرد، مگر اینکه به عنوان راه فراری عرفانی از خود خردگرایی عمل کند.
وبر آماده نبود که خرد خود را قربانی کند. او علم را به عنوان یک حرفه در نظر میگیرد و ارزش آن را مورد تایید قرار میدهد (برای آن عده اندکی که جرات جستجویش را دارند).
اما این کار را به نحوی انجام میدهد که فاقد آن شدت و حدت عقلگرایانه (و مدرنیستی) مارکس و فینفسه پارادوکسیکال است. وبر علم را “از این منظر که در تضاد با ذهنگرایی به عنوان بدترین اهریمن قرار دارد” تصدیق میکند.
برای “غلبه بر این اهریمن… باید نحوه عمل آن را خوب مشاهده نمود تا تواناییها و محدودیتهایش را شناخت نه اینکه مثل بعضیها از پیشش گریخت”.
به این خاطر او ارزش علم و به علاوه، علمی را که “به لحاظ اخلاقی بیطرف است” تایید میکند. این مهم، اگر نگوییم وارونه فهم میشود، اغلب مورد سوءتفاهم قرار میگیرد،. وبر تاکید دارد “بیطرفی اخلاقی هیچ ارتباطی با «عینیت» علمی ندارد”.
او عقلانیت علمی را به مثابه کارآمدترین ابزار فنی فهم جهان در نظر میگیرد، از جمله «اهریمن» عقلانیشدن، اما همین و بس. او به خوبی از تعریضات این موضع آگاه است.
علم واجد معنایی نیست که بتواند “امر سیاسی و تکنیکی صرف” را استعلا بخشد. «توهمات پیشین» مبنی بر اینکه علم میتواند راهی باشد برای حصول «به بودن راستین» (یونیانیها)، «به هنر راستین» و «به طبیعت راستین» (رنسانس)، «به خدای راستین (پروتستانتیسم)» یا –بنابه سفسطهای مدرنیستی که این روزها فقط “چند بچه در دانشگاهها” باورش دارند- «راهی به حصول سعادت راستین» دیگر محلی از اعراب ندارد.
دانش ابزار ایجاد فاکتها است، نه بیشتر و نه کمتر و میان قلمرو فاکتها و ارزشها «دریایی بیکران» وجود دارد (وبر از تولستوی نقل قول میکند که) علم “معنایی ندارد زیرا هیچ پاسخی به تنها سئوال مهم ما نمیدهد: اینکه چه باید کنیم و چطور زندگی کنیم؟”
در بهترین حالت علم میتواند شناخت تجربی به دست دهد که افراد را در تعیین وسایل عملی دستیابی به اهدافشان یا پیامدهای تلاش برای دستیابی به این اهداف یاری کند و شاید به درد کسانی بخورد که میخواهند با «اخلاق مسئولیت»، و نه «اخلاق مطلق» اهداف غایی، زندگی کنند. با این حال علم نمیتواند به این اهداف برسد یا ارزیابیشان کند.
ما نمیتوانیم “به لحاظ علمی موعظه بر فراز کوه را رد کنیم”. کوتاه اینکه دانش چیزی برای گفتن درباره مسایل مربوط به ارزش ندارد یا به بیان دیگر، تا جایی که به وبر مربوط است، درباره چیزی که دقیقاً همه زندگی و کنش آدمی را معنا میبخشد خاموش است.
از این هم بدتر، علم با عقلانیتش دقیقا آن نظرگاههایی را که زایندۀ ارزشاند تحلیل میبرد و در این میان آنچه از همه مهمتر است اخلاقیات دینی است. به لحاظ تجربی دانش و تکنولوژی ثابت میکنند که “هیچ نیروی محاسبهناپذیر رازآمیزی وجود ندارد که بتواند در امور زندگی مداخله کند و میتوان هرچیزی را با محاسبه به زیر سلطه خود درآورد”.
به لحاظ منطقی عقل ثابت میکند بنیانهای همه ارزشها از جمله علم دلبخواهی است. این خود فرد است که “باید تصمیم بگیرد برای او چه چیزی خدا است و چه چیزی شیطان”.
چنین پیامدی امر سهل و سادهای نیست زیرا نه تنها مبانی استعلایی تصمیمگیری دیگر در دسترس نیستند، بلکه هیچ معیار عقلانی برای انتخاب کردن از بین اهداف غایی هم وجود ندارد.
چیزی که به زندگی انسان جهت و مقصد میدهد، در جهانی سراسر عقلانی، به نحو علاج ناپذیری تصادفی، ناپایدار و فرار است.
بالاخره، افسونزدایی عقلانی نه تنها امکان این نوع چارچوب مذهبی را که میتواند معنای استعلایی به کنشهای روزمره ببخشد از بین میبرد، بلکه اساسا ناتوان از فراهم آوردن هرنوع جایگزینی برای آن است. منظورم از فقدان جبرانناپذیر دقیقاً همین است.
هیچ بازگشتی در کار نخواهد بود. از اوهام به درآمدن به بیان مارکس مترادف است با “انداختن غل و زنجیر سیاه بر تن”. هیچ گل تازهای قرار نیست چیده شود مگر گلهای شر بودلر.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب سرمایه داری و مدرنیته