در حدود چهار قرن است که انسان چنین آموخته که رستگاریاش در گرو تسلط بر طبیعت است. او انتظار داشته تا بهشتاش مکانمند و زمانمند باشد، و در حالی که چشمانش خیره به شهرفرنگ بزرگ بوده، رستگاری آسانیاب را انتظار کشیده است.
انسان و طبیعت
تنها با اتکا بر همین امور واقعی است که میتوان روانشناسی کودک-لوس را در تودههای شهری تبیین کرد. دانشمندان این تلقی را برای انسان ایجاد کردهاند که چیزی در جهان نیست که او نتواند بدان آگاهی یابد، و مبلغان دروغین به او گفتهاند که چیزی در جهان نیست که او نتواند آن را داشته باشد. از آنجا که موضوع اصلی این گفتهی مبلغان، ارضای تمایلات است، تودههای شهری به قدر کافی دلیل داشتهاند تا تصور کنند که میتوانند هر آنچه را که میخواهند با غر زدن و مطالبه کردن به دست آورند. این وجه دیگری از سلطهی تمایلات است.
انسان معمولی ساکن کلانشهر را در نظر آورید. شهرفرنگ آنچنان دید او را نسبت به ژرفناهای معنا مسدود کرده است که او تصور میکند که جهان باید دستگاه بسیطی باشد که با اندکی تفکر هوشمندانه به حرکت درآید. این دستگاه در جریان حرکت خود انسان را آسوده میسازد و هر اسباب رضایتمندیای را که رهبران عوامفریب، در خور انسان دانستهاند، فراهم میآورد.
اما رخدادهای رازآمیز همواره سر میرسند، و اینگونه است که حتی دستگاههایی که به بهترین نحو طراحی شدهاند نیز نمیتوانند دائماً به طور موثر عمل کنند. چنین نیست که انسان ساکن کلانشهر کمتر از پیشینیان خود دست به گریبان مشقت و عذاب باشد. از آنجا که او انتظار این رنج را نداشته، گمان کرده که نیرویی اهریمنی در کار است و به شکلی بچهگانه، دیگر افراد را مقصر چیزهایی میداند که اقتضای وضعیت انسانی هستند.
حقیقت این است که هیچگاه به او آموخته نشده که چه چیز لازمهی انسان بودن است. او نمیداند که انسان محصول انضباط و آبدیده شدن است، و او باید سپاسگزار کشاکشهایی باشد که زمینهی رشد او را فراهم میآورند – با ظهور رمانتیسم بود که این مفهوم از ساز و کارهای آموزشی رخت بربست. این شهروند، هماکنون فرزند والدین زیاده آسانگیری است که او را نازپرورد تنعم داشتهاند و تا آنجا بر آتش خودخواهی او دمیدهاند که دیگر توان درگیر شدن در هیچ کشمکشی را ندارد.
به نظر میآید که فرایند لوس کردن انسان هنگامی آغاز میشود که زندگی شهری بر زندگی روستایی غالب شود. پس از آنکه انسان روستا را ترک کرد تا خود را زیر تودهی عظیمی از سنگ خفه کند، پس از آنکه او آنچه را که سر توماس براون شرم روستایی میخواندش از دست داد، پس از آنکه او برای بقا به نظامی پیچیده از مبادلات انسانی وابسته شد، او راز بنیادین خلقت را فراموش کرد. این، عین سرگشتگی است.
محیط مصنوعی، موجب میشود که او نظام بزرگی را که تحت کنترل انسان نیست، فراموش کند. تردیدی وجود ندارد که این وضعیت، مولفهی اصلی ذهنیت بورژوایی است، و ایبسا حتی ریشهشناسی واژهی “بورژوازی” نیز این امر را به ما یادآور شود.
این شهرنشین است که شادمان از آسودگیهای انسانساخته، از اندیشهی وجود نیروهای قدرتمندی که فراتر از فهم اویند، بیزاری میجوید؛ اوست که خواهان جدایی است و اوست که فیلسوفان، پیامبران و عارفان را سرزنش میکند و آزار میدهد، و آنان را چونان وحشیان بیابانگردی میبیند که درونمایهی ضعف انسان را در برابر وی قرار میدهند. این بخشی از جزماندیشی او است که احساس بنیادین نسبتداشتگی را با نوعی خودبسندگی دروغین جایگزین کند.
اگر انسان کماکان بتواند حضور چیزی بزرگتر از خودش را درک کند و فضیلت تسلیم خویش به امر همگانی را مشاهده کند – یعنی فقط اجبار و تسلیم را نبیند و فضیلت را نیز در نظر آورد – چهبسا حتی در شهر نیز لوسناشده باقی بماند. اما هنگامی که رقابت برای “برابر” فرض شدن آغاز میشود، انفکاکی در پی میآید که همانا فردگرایی است. این موجب شده که شهر، چه از نظر روحی و چه از نظر جسمی عقیم شود.
در این زمینه: جهان و علم عقلانیت
برگرفته از کتاب ایده ها پیامد دارند