زبان متافیزیک
به عقیدۀ هایدگر زبان متافیزیک صرفاً دربارۀ هستندهها حرف میزند و این زبان متافیزیکی آدمی را تختهبند حوادثی کرده است که حرف تغییر او از هستندههاست و این همان چیزی است که میخواهیم از آن در کار این کتاب بهره ببریم.
هایدگر ما را سوق میدهد تا به هستی بیندیشیم، بهجای آنکه تختهبند امور هستندگان بمانیم.
اشاره کردیم که هایدگر در طرح خود برای هستی، ابتدا سه رویکرد و پیشداوری نسبت به وجود در مقابل خود قرار داد و بهگونهای با آنها به محاجه پرداخت. او میگوید اینکه ما از هستی بهعنوان کلیترین و مهمترین مفهوم یاد میکنیم، بدان معنا نیست که روشنترین مفهوم نیز هست.
«هستی کلیترین مفهموم است؛ نه بدان معناست که روشنترین مفهوم نیز هست. و ازاینرو، هر بحث دیگری دربارۀ آن ناضروری است. بلکه به این معناست که این مفهوم تاریکترین مفهوم است»
البته این تاریکی نه یک بنبست که دریچهای برای پرسش از وجود میشود. هایدگر همچنین به بداهت مفهومی وجود اشاره میکند و این بداهت، همان درک یا تصدیقی است که ما در رویارویی با چیزها بهصورت ضمنی به آنها اشاره داریم؛ چه این برخورد با هستندگان باشد و چه زمانی که با خود درمیپیچیم، بهطور ضمنی به این «هستی» و «هستن» اذعان داریم.
این تعمیق برای هایدگر اهمیت بسیار زیادی دارد. او رسالت خود را در پاسخ قاطع به مسائل نمیدانست؛ بلکه همیشه درصدد عمقبخشیدن به پرسش بود. پرسش، بنیان مهمی در اندیشه به حساب میآید؛ بنابراین، در بند دوم و سوم از کتاب «هستی و زمان» بهدنبال توضیح ساختار پرسش است.
هایدگر در توضیح اشاره میکند که هر پرسش، سؤالکردن از چیزی است که ما دربارۀ هر چیز از آن سؤال میکنیم. آگاهی ناکامل و مبهمی داریم و این ابهام انگیزهای میشود برای بیشتر دانستن و عمقبخشیدن به آگاهی. این فرایند درنهایت، قرار است تا کشفِ آن چیز ادامه پیدا کند و برای این منظور باید از مصالح گوناگونِ مرتبط با آن چیز، بهره برد تا راه رسیدن به کشف هموار و ممکن شود؛ بنابراین، در یک پرسش ما نخست با مبدأ سروکار داریم و در اثنای کار سودای کشف داریم و این غایت ماجراست. در این میانه هم از ابزار بهره میجوییم.
«در پرسش از معنای هستی مبدأ، فهم مبهم و متوسط ما از هستی، مقصد کشف معنای هستی و مصالح و وسایل هستندگان، به اعتبار هستی آنهاست» (جمادی، 1385: 343). همان طور که گفته شد، پرسش از هستی به مصالح و ابزار نیازمند است و این سؤال پیش میآید که این لوازم چیستند؟
دربارۀ هستی، مصالح و ابزار میتوانند هستندگانی باشند که وجود دارند: اتمها، کوهها، خورشید، طوفان و … اما هیچیک از این هستندگان برای هایدگر جذابیت لازم را ندارند. هایدگر میپرسد «در کدام هستنده معنای هستی را باید دریافت»؟
او میخواهد تعیین صلاحیت کند. پرسش از هستی اتفاق شگرفی در اندیشۀ اوست. بر این اساس است که بهدنبال هستندهای خاص میگردد تا بتواند پرسش از هستی را به تحقیق درآورد. هایدگر بهترین هستنده را خود پرسشگر معرفی میکند. دازاین یگانه هستندهای است که میتواند بپرسد و ازطرفی یگانه هستندهای است که آگاهی و درک نیمبندی از هستی دارد و این همان نقطۀ عزیمت است که پیش از این اشاره شد. ابتدای هر پرسش را آگاهی مبهم ما شکل میدهد. حال آنکه آگاهی مبهم صرفاً و منحصراً در اختیار دازاین است؛ پس پرسشگری هم انحصاراً در اختیار او قرار دارد.
ماجرای انسان در اندیشه از اینجا آغاز میشود. او سناریویی را طراحی کرده است که موضوع آن هستی است و پرسش از هستی و پایان آن به انکشاف هستی ختم میشود. در این میانه یگانه بازیگری که خوش خواهد درخشید، دازاین است؛ بنابراین، همین جا بزنگاه مناسبی است تا دقیقتر به هدف تألیف این کتاب بپردازیم تا پیش از بیان آرای هایدگر مخاطب را آگاه کنیم که از چه رو و با چه توجیهی این بخشها از تفکر هایدگر گزینش و بدین ترتیب چیده شدهاند.
در مسئلۀ شر شاهد بودیم که منتقدان بنا داشتند شرور را به میدان کارزار با خدا بکشانند و چون خدا در این میدان حاضر نمیشد، شرور را پیروز نبرد معرفی کنند.
متدینان نیز که بهدنبال بر هم زدن نتیجه بودند، به توجیه چراییِ حضورنداشتن خداوند میپرداختند و این خطا سبب میشد شکست خدا را بیشتر فریاد بزنند و بیش از پیش اطمینان یابند که کار خلقت را به رسوایی کشاندهاند؛ درحالیکه نبرد خطایی بوده و عداوت چندان سنگینی میان خدا و شرور نبوده است؛ درواقع، شرور هم پا به میدان نگذاشته بودند و این صرفاً نمایشی ساختگی از منتقدان بود که در میدان سوت و کور بی آنکه تماشاگری باشد، بی آنکه مبارزی باشد و بی آنکه حتی حدیثی رفته باشد، در خیالات خود دو معنا را بهدلیل خودبافته به نزاع واداشتهاند و درنهایت، داستانی پروردهاند و تحویل عوامالناس دادهاند و از آنجا که موضوع منتفی بوده است، هرچه در نتیجه آوردهاند درست بوده است؛ حال آنکه این کتاب قصد دارد این جهان ناواقع آدمی را چونان که هایدگر در نظر داشت، بر هم بزند.
هایدگر در پی شکافتن سقف اندیشههای پیشین بود که سبب یک رستاخیر شود و سپس طرحی نو در قالب بزند که در آن خبری از خودخواهیهای آدمی نباشد و ازطرفی احساسات و تمایلات آدمی نیز در آن به بهانۀ انفعال نادیده گرفته نشود.
هایدگر بسیار هوشمندانه دازاین را در اندیشهاش وارد میکند؛ این ورود در بدو کار اتمام حجتی با دازاین بود که بهدنبال سهمخواهی نباشد، طلبکارانه به هستی ننگرد و بهدنبال اتفاق خاصی نگردد که قرار است برای او و به نفع او رقم بخورد.
او بهمنزلۀ جایگاهش تعریف میشود. جایگاه او «آنجا» است. او آنجا حضور دارد و تمام آنچه انجام میدهد مترتب قدری از آنجا بودنش است. به نظر میآید خود این مفهوم ضربۀ نخست را به آدمی وارد میآورد، قدری از غرور و قدرت او میکاهد، او را از خواب خوش حکومت و خلافت به در خواهد آورد و واقعبینانهتر به فراگیری هستی مشغولش میکند. هایدگر بر متافیزیک پیشین میتازد؛ چراکه مدام آدمی را تافتهای جدابافته تعریف میکند که در یک سوی عالم ایستاده و به عالم مینگرد.
این جداسازی اسباب تبختر در آدمی به وجود آورد و در ادامه بلای جان او نیز شد. او را بیمکان و از هستی غافل کرد. آدمی بیجایگاه شد. بهدرستی نمیدانست قرار است چهکسی باشد. آنقدر غریب افتاده بود که پی جایگاه میگشت و آنقدر مغرور شده بود که همسفرگی با دیگر هستندگان را برنمیتافت و تمام این ماجراها او را بر آن میداشت که یا تعرض کند در طبیعت و یا گلایه کند به خدا. هایدگر هم این فضا را ناصحیح و حاصل سوءتفاهم میدانست؛ بنابراین، ابتدا هستی را یادآور شد و سپس دازاین را به داخل راه داد.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب شر و بشر پاسخ اگزیستانسیالیستی به مسئله شر