فلسفه و روانشناسی
عقاید ما به ناچار و متاسفانه این گرایش را دارند که در پس تغییراتی که در وضعیت کلی صورت می گیرند قرار گیرند. آنها به ندرت کاری غیر از این می توانند انجام دهند.
زیرا تا زمانی که چیزی در جهان تغییر نمی کند عقاید ما کم و بیش سازگار باقی مانده و بنابراین به یک شکل رضایت بخش عمل می کنند. بنابراین دلیل منطقی وجود ندارد که آنها چرا باید تغییر پیدا کرده و از نو سازگاری پیدا کنند.
فقط زمانی که شرایط به شدت تغییر پیدا کرده اند طوری که یک شکاف تحمل ناپذیر بین وضعیت بیرونی و ایده های ما که حال خیلی کهنه شده اند به وجود می آید، مشکل کلی جهان بینی ما، یا فلسفه زندگی آشکار می گردد و همراه آن این سوال مطرح می گردد که چگونه تصویرهای آغازین جریان انرژی غریزی را حفظ می کنند باید مجددا جهت دهی شده و سازگار گردند.
زیرا آنها را به راحتی نمی توان با یک آرایش منطقی جدید جابجا کرد چرا که در این صورت وضعیت بیرونی بیشتر از نیازهای بیولوژیک انسان قالب آن را تغییر خواهد داد. علاوه برآن نه تنها آن پلی به سمت انسان اولیه نخواهد ساخت بلکه به طورکلی مسیر نزدیک شدن به آن را مسدود خواهد کرد. این مسئله با اهداف تعالیم و آموزه های مارکسیستی که همانند خداوند به دنبال شکل دادن انسان است اما، به شکل تشکل گروهی هم خوانی دارد.
امروزه اعتقادات اولیه ما به صورت روز افزونی منطقی شده اند. فلسفه ما دیگر طریقه زندگی نیست همان گونه که در دوران کهن بود بلکه، به یک امر منحصراً عقلانی و آکادمیک تبدیل شده است.
ادیان فرقه ای ما با مفاهیم و مراسم های باستانی خود که از نظر خودشان توجیه پذیر هستند، نگاهی به جهان معرفی می نمایند که در دوران قرون وسطی مشکلات زیادی به بار نیاورد ولی برای انسان امروزی بسیار عجیب و غیر قابل فهم هستند.
علی رغم کشمکش موجود با دیدگاه علمی امروزی، یک غریزه عمیق به او فرمان می دهد به عقایدی پایبند باشد که در ظاهر تمامی پیشرفت های روحی پانصد سال گذشته را نادیده می گیرد. هدف آشکار، آن این است که از افتادن او به اعماق ناامیدی پوچ گرایانه خودداری نماید.
اما حتی زمانی که ما به عنوان انسان های منطق گرا احساس اجبار می کنیم تا دین امروزی را به خاطر پرداختن به معانی سطحی، به خاطر کوته فکری و منسوخ شدن، مورد انتقاد قراردهیم. هیچ زمان نباید فراموش کنیم که فرقه هایی که ادعای اصول اعتقادی و اخلاقی را می کنند که نمادهای آنها، اگرچه تعبیر آنها قابل بحث است، هرگز زندگی خودسرانه ای برحسب شخصیت کهن خود ندارند.
در نتیجه فهم عقلانی به هیچ وجه در تمامی موارد حتمی و واجب نیست. ولی زمانی مورد نیاز است که ازریابی ما از طریق احساسات و شم شخصی برای کسانی که عقلانیت معیار اصلی اعتقاد آنها محسوب می شود کافی نباشد. از ویژگی های بارز این مورد، شکافی است که بین ایمان و دانش به وجود آمده است.
تفاوت آنقدر عظیم است که شخص موظف می شود تا از غیر قابل قیاس بودن این دو شاخه و شیوه نگاه کردن آنها به جهان صحبت نماید. در حالی که آنها با همان جهان تجربی سر و کار دارند که ما در آن زندگی می کنیم.
برای آن که حتی دین شناسی به ما می گوید که ایمان توسط حقایقی حمایت می شود که به صورت تاریخی در این جهان ما قابل دریافت می گردند. به ویژه اینکه، مسیح به صورت یک بشر واقعی بدنیا آمد و معجزه های زیادی نمود و در مسیر سرنوشت خود حرکت کرد. و به فرمان پونتیوس پیلات کشته شد و بعد از مرگش دوباره به صورت جسم برخاست.
دین شناسی هرگونه گرایش برای تصور نمودن جملات نوشته شده اولیه به عنوان افسانه های نوشته شده و به همین شکل فهم آنها به صورت نمادین را رد می کند. در حقیقت این خود دین شناس ها هستند که اخیراً تلاش نموده اند بدون شک همانند باج دادن به دانش، مسئله ایمان خود را از حالت افسانه ای خارج سازند.
درحالی که در نقاط بحرانی این خط را کاملا قراردادی کشیده اند. اما برای متفکر انتقادگر کاملاً واضح است که افسانه یک جزء لاینفک تمامی ادیان است و بنابراین نمی توان آن را از ادعاهای ایمان بدون آسیب زدن به آنها جدا نمود.
شکاف بین ایمان و دانش نشانه ای از حس آگاهی گسسته است که از ویژگی های آشفتگی روانی زمان ما می باشد. این مثل آن است که انگار دو شخص مختلف درمورد یک چیز نظر بدهند، هرکدام از زاویه دید خود، یا اینکه یک شخص با دو قالب ذهنی متفاوت، تصویری از تجربه خود را ترسیم نماید.
اگر ما جای شخص را با جامعه کنونی عوض کنیم، بدیهی است که آن که بعداً آمده از گسسستگی روانی یعنی اختلال روان رنجوی رنج می برد. در این خصوص، اگر یکی از طرفین از روی لجاجت خود را به سمت راست بکشد و دیگری خود را به چپ، هیچ کمکی به موضوع نمی کند.
این چیزی است که در هر روان رنجور اتفاق می افتد و منجر به پریشانی عمیق می شود و همین پریشانی است که بیمار را به سراغ دکتر می آورد. همان گونه که در بالا با تمام اختصار توضیح دادم تلاش کردم تا در بیان جزئیات عملی خاصی که حذف آنها ممکن بود خواننده را گیج کند غفلت ننمایم. باید بگویم این پزشک است که باید بتواند بین دو نیمه شخصیت بیمارش رابطه ایجاد نماید.
این گزینه آخر چیزی است که بیمار همیشه درحال انجام آن بوده است چرا که جهان بینی امروزی راهنمایی دیگری در اختیار او قرار نمی دهد. وضعیت فردی او از نظر اصول همانی است که وضعیت جمع داراست. او یک عالم صغیر اجتماعی است در مقیاس بسیار کوچک، که جامعه در مقیاس بزرگ تر را منعکس می نماید.
یا برعکس به عنوان یک واحد اجتماعی کوچک به صورت تدریجی باعث گسستگی جمعی می گردد. احتمال مورد آخر بیشتر است چرا که تنها حامل مستقیم و قابل لمس زندگی، شخصیت فرد است. درحالی که جامعه و ملت ایده های سنتی است و زمانی می توانند ادعای واقعیت بنمایند که توسط تعداد خاصی از افراد به نمایش دربیایند.
توجه بسیار اندکی به این حقیقت شده که عصر ما با تمامی بی دینی اش از راه ارث از یکی از دستاوردهای ویژه دوره مسیحیت یعنی حاکمیت کلمه، حاکمیت لوگوها بهره می برد که جایگزین شخصیت اصلی در دین مسیحیت شده است. ” کلمه ” به صورت لفظی به خدای ما تبدیل شده و به این منوال نیز باقی مانده، حتی اگر ما از روی کفر با مسیحیت آشنا شده ایم. کلماتی مثل “جامعه” و “دولت” آن قدر به شکل مملوس و واقعی در آمده اند که تقریباً به اصطلاح شخصی تبدیل شده اند.
در نظر کسی که از خیابان می گذرد کلمه “دولت” بیشتر از هر پادشاهی در تاریخ، واگذار کننده خستگی ناپذیر تمام اقلام است. از “دولت” کمک خواسته می شود، ” دولت” مسئول است، مورد خشم قرار می گیرد وغیره … جامعه به درجه یک اصل اخلاقی برتر تعالی پیدا کرده است. در حقیقت با ظرفیت های خلاقانه مثبت اعتبار پیدا کرده است.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب خود کشف نشده