مارکسیسم و دولت
دو سنت عمده بر نظریه و تحلیل دولت در علم مدرن سیاست استیلا دارد. سنت اول و قدیمیتر از کارل مارکس (و فردریش انگلس) نشأت میگیرد، در حالی که سنت دوم و جدیدتر از ماکس وبر ریشه میگیرد
ارائه شرح مختصری در مورد مولفههای اصلی این سنتها، به منظور ارزیابی نظریههای دولت جهان سومی در برابر آنها ضرورت دارد.
در حالی که بیشتر آنچه مارکس دربارهی دولت گفته بود به وسیله الستر همچون مجموعهای با زبان «نیمه مرموز، نیمه کارکردی» توصیف شده است، تفاسیر تازه از نظریههای مارکسیستی دولت
همگی دو برداشت اساسی از دولت را نزد مارکس (وانگلس) تشخیص دادهاند.
منشاء برداشت اول، برداشت کلاسیک، درمانیفست کمونیستی «مقدمهای دربارهی نقد اقتصاد سیاسی» و دیگر نوشتههای مارکس قرار دارد. فرض اصلی این برداشت آن است که دولت و سازمانهای متعلق به آن ضرورتاً عوامل (کمیته) طبقه حاکم در جامعه سرمایهداری، یعنی بورژوازی است.
دولت و موسسات سرکوبگر متعلق به آن در سرمایهداری پیشرفته (یا در حال پیشرفت) به نحوی آشکار در جهت تحقق منافع بیشتر برای سرمایهداری به طور کلی و در برابر منافع دیگر طبقات به خصوص پرولتاریا عمل میکنند. این تلقی از دولت میتواند از طریق لنین، تا نظریهپردازان جدیدتر مارکسیستی همچون میلیباند (1969) دنبال شود.
اینکه آیا دولتها و کدامیک از آنها در جهان در حال توسعه، تحت سلطه طبقات قرار داشتهاند، طبقاتی که میتوانند حتی با شروع به دگرگونی، به عنوان طبقات بورژوا گرد هم آیند، و اینه آیا چنین دولتهایی حتی در ایجاد توسعه سرمایهدارانه اصلاً مؤثر بودهاند، البته سؤالاتی تجربی و بالاتر از همه، سیاسی هستند.
تقابل آشکار و سخت میان طبقات مسلط در دولت متجاوز هائیتی یا در «سرمایهداری همدست رژیم» در فیلیپین تحت حکومت مارکوس از یکسو، و آنچه در سنگاپور، تایلند و تایوان میگذرد از سوی دیگر، نشان میدهد که هر نوع تعمیم سادهای دربارهی طبقات مسلط و دولت در جهان سوم، باید با احتیاط زیادی انجام شود.
برداشت دوم و کمتر آشناتر مارکسیستی از دولت، به کاملترین شکل در نوشتههای مارکس دربارهی فرانسه و به خصوص در «هجدهم و برمورلوئی بناپارت بیان گردیده است. در اینجا مارکس دولت و ابزارهای دمکراتیک آن را به عنوان اموری با استقلال زیاد از منافع دقیقاً مشخص بورژوازی معرفی میکند.
او مینویسد: «فقط تحت حکومت بناپارت دوم به نظر میرسد دولت به یک استقلال کامل دست یافته است» چنین دولتی البته به وسیله اوامر سرمایهداری محدود میشود، اگرچه منافع عمومی که با این همه دولت مزبور در پی آن است، بیشتر میشود. الستر (426: 1985) استدلال میکند که این برداشت نسبت به برداشت اول، تصویری دقیقتر و به لحاظ تاریکی گویاتر از نقش دولت در توسعه جامعه سرمایهداری از قرن شانزدهم ارائه میکند.
این برداشت دوم سپس به وسیله مارکسیست یونانی، نیکوس پولانزاس بسط یافت. او بر ایدهی «استقلال نسبی» دولت در جامعه سرمایهداری تأکید کرد، ایدهای که به نوبه خود از آلتوسر و گرامشی متأثر بود. پولانزاس کوشید تا برداشت خود را از آنچه که او آن را به عنوان «یک برداشت سادهانگارانه و عامهپسند که دولت را همچون ابزار یا وسیله طبقه حاکم مینگرد» مورد اشاره قرار میداد (256: 1973) متمایز سازد. کارکرد اصلی دولت ایجاد «انسجام» در وضعیت تضاد و چالشهای ناگزیر هر جامعه سرمایهداری بود و «استقلال نسبی» دولت هم یک شرط و هم سنجهای برای میزان ایفاء این کارکرد به شمار میآمد.
با توجهی دقیق از نقطه نظر موضوعات مربوط به توسعه، برداشت دوم از دولت در آثار مارکس اساساً برداشت از دولت به مثابه عامل مدرنسازی است، دولتی که در جهت ایجاد توسعه سرمایهداری فعال، فراگیر و نظمیافته است. این تلقی کاملاً با برداشت تاریخی مارکس از سرمایهداری به مثابه نیروی انقلابی نوساز در تاریخ انسانی سازگار است.
همانطور که بعداً روشن خواهد شد، علیرغم ابهام مفهومی و نهادی این برداشت، برخی ابعاد این تصور از دولت دارای استقلال نسبی، در توضیحات مربوط به «دولتهای توسعهگرا»ی مؤثر در جهان سوم معاصر، بیانی گاه تجربی یافته است.
روشن است که برخی (یا اندکی) از دولتها در جهان سوم، مانند دولتهای کره یا بوتساوانا در برقراری استقلالاشان موفقیّت داشتهاند (اگرچه بنا به دلائل ارائهشده از سوی مارکس، این استقلال دائمی نبوده است)، در حالی که دیگر کشورها، مانند هند، آنچنان که اخیراً به نحو مطلوبی مورد تحلیل قرار گرفته است، در این زمینه موفق نبودهاند.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب دولت های توسعه گرا