دوستی
اگر فرایند دوستی به بحث گذاشته شود، از دیدگاه غربی میگوید: بله، ماری و جولیا دوستانی صمیمی به مانند خواهر هستند». اما ساموآییها همینقدر منفعل میگویند: اما او یکی از بستگان است.
بزرگترها از کوچکترها حمایت میکنند، داشتههایشان را به آنها میبخشند، برایشان از گل گردنبند میبافند و ارزشمندترین صدفهایشان را به آنها میبخشند.
این جنبهی دوستی تنها ویژگی همیشگی گروه است که حتی تغییر محل سکونت هم برای آن تهدیدی به شمار نمیرود. حجم احساسات ساکنین یک دهکدهی غریبه به گونهای است که شاید یک دخترخالهی به شدت نزدیک از یک دهکدهی دیگر نیز به نظر غریبه بیاید.
از بین گروههای مختلف دختر بچهها، تنها یکی از آنها ویژگیهای لازم برای طبقهبندی شدن بهعنوان «دسته» را نشان داده است.
فراوانی سکونت در مرکز لوما عامل اصلی توسعهی یک گروه به شدت قوی بود؛ جایی که نُه دختر بچهی تقریباً همسن با وابستگیهای عاطفی شدید در کنار هم زندگی میکردند. در توسعهی یک گروه که دائماً با هم بوده و یک خصومت تقریباً پیوسته را با سایرین به وجود آوردهاند، به نظر بیشتر عامل اقامتگاه مؤثر است تا شخصیت تک تک بچهها و روحیه رهبریشان.
نُه دختر بچهی حاضر در این گروه، احساس ظن و خجالت کمتر و بخشندگی بیشتر نسبت به یکدیگر داشتند، از لحاظ اجتماعی فعالتر از بچههای همسن بودند و در بازتاب عمومی تأثیرات زندگی گروهی را بهتر به نمایش میگذاشتند.
خارج از این گروه، بچههای این گروه سنی به گروههای خویشاوندی اولیهای وابسته بودند که ممکن بود متشکل از یک یا دو همسایه باشد که در آن شخصیت یک کودک بیشتر وابسته به محیط بود تا نتیجهی روابط و تجارب همنشینی با بچههای همسن خود.
بچههای این سنی به جز بازی کردن فعالیت گروهی دیگری نداشتند. در فرضیهی مخالف تنها عملکرد بچهها، کار بود – بچهداری، کاری با تعداد بیشماری مسئولیت جزئی و هزاران خطا.
آنها در ابتدای غروب و پیش از غروب آفتاب ساموآ و گاهی نیز به وقت خواب ظهر گرد هم میآمدند. در شبهای مهتابی آنها به صورت نوبتی به تمیزکاری در دهکده میپرداختند.
وقتشان با دنبال کردن یا فرار کردن از دستههای پسر بچهها میگذشت یا از روزنهها به بیرون نگاه میکردند، خرچنگ میگرفتند و برای عاشقان سرگردان تله میساختند یا به صورت دزدکی زایمان یا سقط جنین در خانه ای در دوردست را نظاره میکردند.
با وجود ترس از سرگروه، ترس از پسربچهها، ترس از اقوام و ترس از ارواح، هیچ گروه کمتر از چهار تا پنج نفرهای جرأت پا گذاشتن و اقدام به چنین گشت و گذار شبانهای را نداشت. آنها گروههایی از قانونشکنان کوچک بودند که از وظایف سختگیرانه روزانه فرار میکردند.
بنا به دلایلی از قبیل، احساس قوی به روابط و مکان مناسب اجرای نقشه، بخشی که توسط زمانِ دزدیده شده (زمانی که برای کار کردن آنها بوده اما آنها از انجام آن سر باز زدهاند) به بازی صرف میشد، نیاز به نقشههای گروهی با اجرای فوری و تنبیهی که شامل سردستههای بچههایی میشد که زیادی دور میشدند، کودکِ ساموآیی همانقدری وابسته به جمعیت محیط اولیهاش بود که یک بچه در جوامع شهری در غرب.
اگرچه که حداکثر فاصله آنها از هم هرگز یک هشتم مایل نبوده، اما خورشید تابان و شنهای سوزان، به اضافۀ تعدادی از اقوام در روز یا تعدادی از اشباح در شب که باید از دستشان گریخت، این فاصله را تا تبدیل آن به عنوان مانعی برای همنشینی وسعت میدادند و برابر با سه یا چهار مایل در مناطق شهری امریکا بود.
از این رو، پدیدهی کودک منزوی در دهکدهای پر از کودکان همسن او اتفاق میافتاد. برای مثال، لونا، ده ساله در یکی از خانههای مجتمعیِ متعلق به یک رئیس قبیله زندگی میکرد.
او در آنجا با مادربزرگ، خواهرِ مادرش؛ سامی، شوهر و بچهی سامی و دو خاله جوانتر ِپانزده و هفده ساله زندگی میکرد. مادر لونا فوت کرده بود. خواهر و برادرهایش در یک جزیرهی دیگر با خانواده پدریش زندگی میکردند.
او ده ساله بود، ولی برای سنش هنوز کودک بود، یک کودک ساکت و بیمیل به انجام هرگونه نوآوری، از آن بچههایی که همیشه نیاز به یک زندگی گروهی سازماندهی شده دارند.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب بلوغ در ساموآ