غم، موضوعی مهم در اگزیستانسیالیسم است. زمانی که چیزی را، در عین خواستن، نمیتوانید داشته باشید، ممکن است سرخورده و یا عصبانی شوید. ممکن است احساس کنید که حق شما را خوردهاند و یا این که صرفا احساس بدشانسی کنید. اما اگر در گذشته چیزی را داشتهاید و اکنون دیگر آن را ندارید، احتمالا غمگین میشوید.
غم
زندگی، معمولاً سرشار از این نبودنها است: چیزهایی که نمیتوانیم داشته باشیم و چیزهایی که داشتهایم و اکنون از دستشان دادهایم. این چیزها ممکن است شامل انسانها، اشیاء و یا چیزهای غیرمادی مانند اعتقاد، جایگاه و احساس تعلق باشد.
میتوانید بگویید که مارکسیسم، فلسفهی تجربهی نادیده انگاشته شدن و هرگز نداشتن است. اما اگزیستانسیالیسم، بیشتر فلسفهی تجربهی فقدان، لغزش و از دست دادن است. اگزیستانسیالیسم همواره دلمشغول بیان کردن تجربهی فقدان و از میان رفتن در زندگی ما بوده است.
به اعتقاد برخی از متفکران اگزیستانسیالیست، این تجربیات بخصوص در دوران مدرن حیاتی میباشند. همانگونه که پل تیلیش تاکید دارد که در جهان مدرن، “انسان هنوز از آنچه که از دست داده و دائماً نیز از دست میدهد، باخبر است”.
به اعتقاد کارل یاسپرس، این احساس فقدان، در برخی از وحشتناکترین لحظات قرن بیستم هویدا است. به بیان او ما فقدان مرکزیتی را، که زمانی خدا نامیده میشد، احساس کردیم و بنابراین “ارزشهای انسانی را نیز از دست دادیم”.
این به نوبهی خود به سلسله فقدانهای بی پایانی انجامیده است، گویی که جهان به راستی در حال تهی شدن است: “تعداد کثیری از انسانها سلاخی شدند، چرا که در زمرهی انسان به شمار نمیرفتند.” گویی که انسانیت به طور پیاپی و هر بار با قساوت، در حال از دست رفتن است.
به اعتقاد تیلیش، بهترین مأمن برای ما، هنر و تفکری است که حکایتگر “تجربهی ژرف این فقدان” باشد، همچون آثار کسانی چون آودن و سارتر: این آثار، روشنگر مسیر جدیدی هستند که ای بسا ما را به کنار آمدن با فقدانهای تحملناپذیر زندگی مدرن، رهنمون شود.
در درون این فقدان، همچنان فرصتی برای “نوعی رهایی” و نوعی مسئولیت خلاقانهی جدید برای هستی ما نهفته است. همانطور که دریدا بیان کرده است، جهان در پایان قرن بیستم، هنوز غرق در ماتم این فقدان است.
در این زمینه: انقلاب
برگرفته از کتاب فرهنگ توصیفی اگزیستانسیالیستی