دولت
مارکس نیز در دومین نظریه مهماش درباره دولت، زمانی که به موضع «کاملاً مستقل» دولت در فرانسه تحت حاکمیت لوئی بناپارت اشاره میکرد، دولتی که موضعاش را در برابر جامعه مدنی کاملاً قدرتمندانه تثبیت کرده بود، احتمالاً تصوری اولیه از دولت توسعهگرای سرمایهداری را مدنظر داشت.
اگرچه چنین دولتی ناشی از توازن نیروهای طبقاتی در جامعه بود، و ممکن بود قادر به رها شدن از منافع ویژه طبقات خاص باشد، امّا در کل یک دولت معلق نبود و هنوز به همان اندازه به هدف اساسیاش یعنی محققسازی منافع سرمایهداری در مجموع نظر داشت.
جانالستر معتقد است که این تعبیر از دولت سرمایهداری مستقل نزد مارکس، «شالوده نظریه» او بعد از 1850 بود، و سپس توسط مارکسیستهای اروپایی نظیر پولانزاس (1973) بسط یافت.
به علاوه الستر استدلال میکند این نظریه به خوبی با توسعه تاریخی واقعی دولت سرمایهداری در فرایند توسعه اروپای همخوانی دارد:
دولتی که «به عنوان یک عامل فعال و مستقل از قرن شانزدهم به اینسو، منافع خودش را از طریق مهارسازی منافع دیگران در جهت اهداف خودش دنبال میکرد».
در دههی 1930، و بعد از آن، ابعاد سست ایده و عملکرد محدودشدهی یک دولت توسعهگرا، در کانون برخی از سیاستهای رفاهی و توسعهای استعماری در مورد مستعمرات قرار گرفت.
اگرچه هیچ یک از این سیاستها به این صورت به ایده یا مفهوم دولت توسعهگرا اشاره نکردند، امّا نظریهپردازانی مانند گرسنچکرون (1962) بعد از جنگ دوم جهانی، نیاز به دولتی با وظایف توسعهای در شرایط توسعهی دچار تأخیرشده را قبول داشتند، باوری که به اصلی خدشهناپذیر در میان برنامهریزان اقتصادی و نیز اقتصاددانان توسعه بدل شد.
مفهوم فردریگز از «حکومت بوروکراتیک» در مورد تایلند (1966) نیز نطفههای ایده دولت توسعهگرا را در خود داشت. این مفهوم بعداً در مورد ا ندونزی نیز به کار رفت و چنین تعریف شد:
«نظامی سیاسی که در آن قدرت و مشارکت در تصمیمگیریهای ملی اغلب به کارمندان دولت، به خصوص گروههای متشکل از کارمندان عالی رتبه و بالاترین سطوح بوروکراسی، از جمله و به طور خاص متخصصان با تحصیلات بالا که به عنوان تکنوکراتها شناخته میشوند، محدود میشود»
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب دولت های توسعه گرا