مسیر بازگشت به خانه اگرچه چشمانم باز است، اما بویی مرا به سمت خود می­خواند - نشر پیله

مسیر بازگشت به خانه

كتاب بازگشت به خانه
Rate this post

مسیر من در بعدازظهر بیشتر به سمت غرب می­رود تا به سمت شمال ادامه پیدا کند. من در یک شهر شلوغ برای یک بار سوخت گیری مجدد و یک استراحت دیگر توقف می­کنم. اما خاطره بازدید از فروشگاه کلینت با من ماند.

چه چیزی در انتظارم در پیچ و خم بعدی در سفر است؟ هیچ ایده­ای ندارم. این باعث ترس و هیجان درونم می­شود. چگونه می­توان دو احساس متفاوت  در یک فضای مشترک وجود داشته باشد؟ این مفهوم چندانی ندارد. همین احساس را در خودم همین امروز در ابتدای شروع رانندگی در این جاده فهمیدم.

فکر می­کنم تصمیم بی پروای من ممکن است نادرست باشد. باقی ماندن بصورت امن در یک محیط شناخته شده، حتی یک رفتار خشن، ممکن است انتخاب محتاطانه ­تری باشد. 

سخنان کلینت و لهجه جنوبی او در ذهن من تکرار می­شود، مراقب باش. سخت ترین کار لوچ کردن چشم­ها برای دیدن اطراف در تابش نور خورشید است. با عبور از ناحیه آتلانتا، احساس می­کنم نیروی مغناطیسی از ابتدا با قدرت بیشتری مرا جذب می­کند.

كتاب بازگشت به خانه

این مرا از فشار بیش از حد اطرافم دور می­کند. من با اطمینان می­دانم که زندگی شهری در آینده من نیست. افراد زیادی و فرصت­های بی شماری برای خارج شدن از مسیر وجود دارد. این بهترین وجه برای محدود کردن سطح تعامل انسانی من است.

ماشین من خود به خود من را به اطراف شهر هدایت می­کند. در نهایت تعداد اتومبیل ها کم می­شود و در عوض مناطق روستایی جایگزین می­شوند که حس هماهنگی استقبال را ایجاد می­کنند. کم شدن نور روز و ساعات طولانی پشت فرمان  به من یادآوری می­کند که باید برای شب هتل پیدا کنم.

من آنقدر به گوش دادن به افکارم و دیدن از مناظر جذب شده­ام که تپه­ ها به کوهپایه تبدیل شده­اند.  به نظر می­رسد کوه­ها از راه دور با انرژی غیرقابل انکار مرا به سمت خود سوق میدهند. با عبور از یک پل سنگی­، نیرو قوی­تر می­شود. نهال­ ها هر دو طرف خیابان در یک خط وجود دارند. چشم انداز این شهر کوچک در چند دهه آینده با گرمایی که نمی­بینم اما احساس می­کنم از من استقبال می­کند.

مراقب باش (چشمانت را باز کن). شخصیت جذاب فروشگاه با روح من صحبت می­کند، اما هاله نوستالژیک فقط چند لحظه طول می­کشد. نیم مایل جلوتر، من از یک تونل بیرون می­آیم. قلعه جادویی که فکر می­کردم فقط در رویاهای کودکی زندگی می­کند، پیش روی من بالا میرود.

این بزرگتر از چیزی است که من نیاز دارم، اما این خانه قدیمی با من صحبت می­کند. تخته­ های چوب، عناصر موجود، زخم­هایی را که پنهان می­کنم به من یادآوری می­کنند. حس این ساختار به کمک من برای محافظت از آن درباقی ماندن همان شیوه قدیمی نیاز دارد.

بی اختیار، اتومبیل را در امتداد کنار جاده پارک کرده ام و در پیاده رو ایستاده­ام. زیبایی ذاتی آن مرا مجذوب خود می­کند. پیچ و تاب اطراف ایوان، زاویه­ ها و منحنی­های آن را برجسته می­کند. می­تواند بگوید داستانی در این دیوارها پنهان است و به جرائت می­گویم، این مکان خواهان آن است که بهتر آن را درک کنم. دیگران بدون توجه به این مکان­ جذاب از آن عبور کرده ­اند، اما این خانه مرا سحر می­کند.

اگرچه چشمانم باز است، اما بویی مرا به سمت خود می­خواند بوی گل یاس است، نام بزرگترین خواهر دیلون. علامتی در حیاط جلو مشاهده می­کنم و احساس سوزن سوزن شدن از داخل در من منعکس می­شود. همیشه آن را مثل یک نفرین احساس می­کنم.  در 29 فوریه متولد شد.

مادرم هر سال از این بهانه ­ای برای جشن کوچکتر استفاده می­کرد. او وعده تولد  بزرگتر و چشمگیر­تری در چهارمین تولدم داد. همه آنها به یک اندازه بودند و در کوچکترین نوع خود به پایان رسید. چرا باید انتظار داشتم چیز متفاوتی داشته باشم؟ من حدس می­زنم که این یک نمونه دیگر از آن ساده لوحی­ های جوانی­ام بود.

 من برای تغییر اعجاب انگیز در شرایطی که هرگز شانسی نداشتم امیدوار بودم. در این لحظه جایی برای افکار منفی وجود ندارد. آن چهار رقم نهایی شماره تلفن نماینده املاک و مستغلات کنجکاوی را در من ایجاد می کند: 0229 تاریخ تولدم. قبل ازاینکه نفسی تازه کنم مرا به فکر می­کشد. رایحه ضعف، قوی­تر می­شود.

یک رایحه  یاس روی نسیم ملایم شناور می­شود و با شدت لطیف به عنوان بوسه­ای روی گونه من وارد می­شود، ضربان قلبم تند می­شود. آرزوی عمیق دختر جوان همه دلایل را متقاعد می­کند. ممکن است شبیه خانه نباشد و معنای خانه ندارد، اما دقیقاً همان جایی است که قرار است در آن قرار بگیرم

برگرفته از کتاب بازگشت به خانه

نوشته‌ی دیو کنچر / ترجمه‌ی زهرا صالحي

ادبیات داستانی

کتاب بازگشت به خانه

80000تومان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *