پوچی
” چقدر پوچ!” این عبارت واکنشی است گفتاری، آن گاه که فکر میکنیم چیزی نمیتواند امکان وقوع داشته باشد؛ یا ایدهای هیچ نسبتی با واقعیت ندارد؛ و یا اگر چیزی رخ داده است، فاقد معنا است و نمیتوان آن را جدی گرفت.
در واقع بیان عبارت مذکور را میتوان نوعی ردیه دانست. در اگزیستانسیالیسم، پوچی معنایی دیگر مییابد، و تبدیل به اساس واقعیت میشود به جای آن که در تقابل با آن باشد، و نیز بدل به معیار اعتبار میگردد به جای آن که مقابل آن قرار گیرد.
کامو مفهوم پوچی اگزیستانسیالیستی را به اوج گسترش خود رساند، او آن را تقریبا همچون شوری مذهبی قلمداد کرد: “از آن لحظه که پوچی فهم میشود، بدل به دلمشغولی میگردد.” و این دلمشغولی به مانند هیجان مذهبی، “دلهرهآور” است.
- منظور کامو از فهم پوچی چیست؟ او با رویکردی پرشور و در عین حال اندوهگین، پوچی را “ناسازگاری اولیهی جهان” تعریف کرده است.
اغلب مواقع ما بی خبر از جهان پیرامون خود زندگی میکنیم. اما گاهی نوعی احساس “سردرگمی و غرابت” به ما هجوم میآورد.
این احساس دقیقا برخلاف مفهوم معمول شفافسازی و الهامبخشی است. این پوچی، نوعی شفافسازی منفی است. شفافیتی که به ما نشان میدهد که اغلب چیزهایی که در زندگی ما آشنا و بدیهی در نظر گرفته میشوند، به راستی هیچ معنایی از آنها نمیتوان برساخت.
برای مثال یک شیء عادی را، مانند فرشی که در خانهتان پهن شده و هر روزه بر روی آن راه میروید، در نظر بگیرید. نقش و نگار آن را ببینید و به لکههای روی آن و حاشیههای بافته شدهاش دقت کنید.
سپس از پنجره به آمبولانسی که آژیرکشان در طول خیابان حرکت میکند نگاهی بیاندازید. در نگاه شما هیچ ارتباطی میان این دو نیست. با این حال این پدیدههای نامرتبط، در زمینهی زندگی روزمره در کنار ما وجود دارند.
چطور ممکن است که لکهای از قهوه که روی فرش ریخته شده، در همان جهانی باشد که آن آمبولانس با درماندگی در آن فریاد میکشد؟ آمبولانسی که احتمالا در آن، آخرین لحظات زندگی یک فرد، در حال سپری شدن است.
فردی که شما هرگز نشناختهاید و هرگز هم نخواهید شناخت، با این همه ادراک این صدای مهیب را با شما شریک شده است. این احساس، پوچی است؛ احساس این که ارتباط و تعلق این پدیدهها به یکدیگر ناممکن است.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب فرهنگ توصیفی اگزیستانسیالیسم