دولت های توسعه گرا
برای اهداف مقدماتی، خصوصیت متمایزکننده دولتهای توسعهگرا آن است که اهداف سیاسی و ساختارهای سازمانیشان (به خصوص بوروکراسیهایشان) به سوی توسعه جهتگیری شدهاند، در حالی که اهداف توسعهایشان به طور سیاسی جهتگیری گردیدهاند.
لذا در کانون اینگونه دولتها، عوامل اساساً سیاسی، فوریت و نیروی محرکه و آهنگ استراتژیهای مربوط به توسعهشان را از خلال ساختارهای دولت شکل دادهاند.
این عوامل سیاسی معمولاً شامل ناسیونالیسم، ایدئولوژی، و آرزوی «رقابت» با غرب بوده است. امّا عموماً یک «پیوند آغازین» مستحکم میان توسعه، توان و قدرت نظامی و استقلال دولت توسعهگرا وجود داشته است.
این پیوند تا حد زیادی پیامد نیاز آنها به پاسخ دادن به رقابت منطقهای و تهدید خارجی بوده است و این نکته ادعای تیلی در مورد اروپا و دربارهی پیوند میان شکل دولت و الزامات جنگی را تأیید و تقویت میکند. به طور خلاصه، ناسیونالیسم در قلب رژیم دولت توسعهگرا قرار دارد .
یک شرح مفصلتر از ویژگیهای اصلی دولت توسعهگرا بعداً میآید.
در اینجا یک تعریف عملیاتی از دولتهای توسعهگرا، آنها را به عنوان دولتهایی میشناسد که «سیاست»اشان در اساس، قدرت، استقلال، ظرفیت، و مشروعیت کافی را برای شکل دادن و دنبال کردن و تشویق نمودن دستیابی به اهداف آشکار توسعهای، خواه از طریق ایجاد و ترویج شرایط رشد اقتصادی (در دولتهای توسعهگرای سرمایهداری)، یا از راه سازمان دادن به توسعه به طور مستقیم (در انواع دولتهای سوسیالیستی)، یا به واسطه یک ترکیب متفاوت از هر دوی اینها متمرکز ساخته است. چنین دولتهایی متداول نیستند.
ایده و مفهوم اساسی دولت توسعهگرا در اشکال آشکار و ضمنی متنوع، میتواند در طول زمان گذشته ردیابی شود.
برای مثال، ایده مزبور میتواند در مباحث مرکانتیلیستی فردریش لیست دربارهی نیاز «ملل کمتر پیشرفته» به استفاده از «ابزارهای مصنوعی» (دولت) برای رقابت با ملل پیشرفته به منظور «محقق ساختن توسعه اقتصادی کشور و برای آماده ساختن آن جهت ورود به جامعه جهانی آینده» یافت شود.
مارکس نیز در دومین نظریه مهماش درباره دولت، زمانی که به موضع «کاملاً مستقل» دولت در فرانسه تحت حاکمیت لوئی بناپارت اشاره میکرد، دولتی که موضعاش را در برابر جامعه مدنی کاملاً قدرتمندانه تثبیت کرده بود، احتمالاً تصوری اولیه از دولت توسعهگرای سرمایهداری را مدنظر داشت.
اگرچه چنین دولتی ناشی از توازن نیروهای طبقاتی در جامعه بود، و ممکن بود قادر به رها شدن از منافع ویژه طبقات خاص باشد، امّا در کل یک دولت معلق نبود و هنوز به همان اندازه به هدف اساسیاش یعنی محققسازی منافع سرمایهداری در مجموع نظر داشت.
جانالستر معتقد است که این تعبیر از دولت سرمایهداری مستقل نزد مارکس، «شالوده نظریه» او بعد از 1850 بود. و سپس توسط مارکسیستهای اروپایی نظیر پولانزاس (1973) بسط یافت. به علاوه الستر استدلال میکند این نظریه به خوبی با توسعه تاریخی واقعی دولت سرمایهداری در فرایند توسعه اروپای همخوانی دارد:
دولتی که «به عنوان یک عامل فعال و مستقل از قرن شانزدهم به اینسو، منافع خودش را از طریق مهارسازی منافع دیگران در جهت اهداف خودش دنبال میکرد» .
ساموئل هانتینگتون نیز بر اهمّیّت قدرت متمرکز در یک «حکومت بوروکراتیک» به عنوان یک عامل نوساز و مبدع در امر توسعه اجتماعی – اقتصادی دارد تأکید کرد.
موفق بودن چنین دولتی همچنین مستلزم برعهده گرفتن انهدام سیاسی آن «نیروها، منافع، سنتها و نهادهای اجتماعیای» است که مانع توسعه شدهاند و به مخالفت کردن با نوسازی ادامه دادهاند، وظیفهای که در عمل بسیار از دولتها را از پا انداخته است.
در دههی 1970، کاردسو و فالتو مفهوم یک «دولت معتقد به توسعه» را برای توصیف تلاشهای صورت گرفته از سوی دولتهای مکزیک و شیلی در سالهای بین دو جنگ و سالهای بلافاصله پس از جنگ برای صنعتی شدن عرضه کردند.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم