دوستش دارم و از دستش نمی دهم
می روم كنار پنجره. آن پایین «بازار عبدالحمید»، قلبِ اهواز، شلوغ و سریع است؛ به عكس برهوتِ بی زمانِ حالِ من. از دادوفریاد میوه فروش ها و فروشندگان لباس های دست دوّم و پچپچه و همهمه ی مشتریان، سمفونی گیجی ساز می شد.
آن سوی خیابان، مردی با كت و شلوار چانه می زد، (كه معلوم است اینجایی نیست) با پشتهی سیاهی (كه اصلاً به زن شبیه نبود) كه زیر تیغ آفتاب مرغ ها و تخمِ مرغ هایش را بساط كرده است.
مرغ ها رنگ ووارنگ، پابسته، نوکبهنوک و روی هم لهله می زدند ـ زیرِ تیغ آفتابی كه گه گاه نهان م یشد در پشت ابرهای سفید و خاکستری پراكنده، تا نفسی راحت بكشند در كنجِ دیواری كه سایه اش رو به بلندی می رفت ـ کمکم.
پشته ها تكرار می شدند پشت سرِ هم به ردیف با سینی هایی رنگین و دلنشین بهسان سفرهی رنگین افطار در جلوشان؛ در میان نقشِ رنگین كمانِ روغنِ شناور بر روی آبِ چركینی كه جریان داشت در وسط خیابان با بوی نامطبوعش، ولی با این همه، بوی بازار را دوست دارم و پیاده رَوی در آن را.
بوی پیادهروِ آب پاشی شده جلوِ دكان ها در صبح ها و بعد از ظهرها، بوی اَرده و شیره و خرما و رُطب كنار سینی های كلّه پاچه و گنجشک های به سیخ كشیدهشده، كه قبل از سلاخی معصوم بودند و الآن مشمئزكننده، بوی سیب و انگور و میوه های جورواجور و لباس های دست دوّم، بوی گنداب وسطِ خیابان، بوی ادکلن و عرق عابران که با بوی سیگار درمیآمیخت، بوی گرسنگیِ کباب، بوی زُهم ماهی های شبّوط و بِنّی، بوی بخور و عود سودانی بساط «اُم طارق» و بوی نایی كه کارون می پراكند و غالب می شد بر همهی بوها؛ سمفونیای از بوها که خوش بود و به یادماندنی.
آدم ها، ماشین ها، سایه ها، باد، لرزشِ درخت ها، ابرهای پراكنده، گوشت و آهن قاطی شدهاند؛ خالی از رؤیا یا خوابی كوتاه كه بهمحض بیدارشدن از یاد می رود و خاطرهای از آن میماند تهِ ذهن، كه هر چه زور می زنی به یاد نمی آوریَش.
ولی نه اینطور هم نیست، شاید از دور اینطور به نظر برسد. نزدیک تر اگر شویم شعور و احساس رشد می كند و بیدارت می كند ـ با كشیدهای آبدار یا حتّا به عكس وقتی در بَرِشان بنشینی بی نظمی، حدّت و شدّت اختلاط گوشت و آهن را هم بیشتر لمس می كنیم. نمی دانم. گیج شدم.
ما بیشتر در این برگه در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب یادگار چهارشنبه