آبادی میهن
۲۵ژوئن۲۰۱۸، یک روز پس از انتخابات ریاستجمهوری ترکیه که بهعنوان «آخرین امید» قلمداد میشد، سکوت بیسابقه و عجیبی موج میزد. به دنبال تجمعات چشمگیر معترضان، صدای مخالفت تمام احزاب سیاسی بر علیه استبداد بلند شد و شبکهای از فداییان داوطلب در سراسر کشور، با هشیاری تمام تلاش میکردند تقلب انتخاباتی روی ندهد. ناگهان تمام این رویدادها شبیه صحنه آخر فیلم گلادیاتور بود.
ماکسیموس زخمی، برای آخرین بار در برابر امپراتور روانپریش قد علم کرده و حاضرین نفس خود را در سینه حبس کرده بودند. تمام افراد سیاسی آماده بودند، تا با اولین نشانه از حقههای کثیف امپراطور به میدان بیایند، این تنها کاری بود که از آنها انتظار میرفت. همه آنها هنگام شمارش آراء منتظر اشارهای از سوی قهرمان خود بودند.
اما ماکسیموس ما، محرم اینجه، رهبر حزب اصلیِ مخالف که در جریان مبارزات انتخاباتی، حس بیسابقۀ شورش را در کشور برانگیخته بود، قبل از اینکه حتی تمام آراء شمرده شود، با تایید برنده شدن اردوغان برای بار دیگر، به کار خود خاتمه داد. اینجه با لحنی شبیه به فوتبالیستی که نمیخواهد درمورد داورِ مغرض یا پای شکستهاش شکایتی کند، گفت: «خب، او برنده شد. دموکراسی اینگونه است.»
در واقع دموکراسی قطعا اینگونه نیست و متأسفانه مدتی بود برای خیلی از ما روشن شده بود که دموکراسی دیگر نقشی ندارد. تمام! شلیک جشن پیروزی حامیان دولت در خیابانها، به خوبی نشان میداد که از آن پس چه جور کشوری در انتظار باقی افراد است.
بخش اعظمی از مردم ترکیه، متقاعد شده بودند که دیگر کشوری ندارند و هر طور شده، خود را آماده کرده بودند که چه در مرزهای سرزمین خود و چه در کشوری بیگانه، بیخانمان خواهند بود. در این اثنا، من نشسته بودم و ، لبخندزنان، به زمین بازی تاریک پشت آپارتمانم در زاگرب خیره شده بودم.
این اواخر، نویسندگی همانقدر که به نوشتن مرتبط است، به حرف زدن هم مرتبط شده است. بنابراین من بهواسطۀ حرفهام و بهویژه در روزهای تاریخی، مثل آخرین فرصت انتخاباتی، مجبورم لایههایی از لباس مارک کریستین دیور بر تن کرده و کتابهای تئوری سیاسیام را زیر کامپیوترم بگذارم تا ارتفاع آن مناسب شود تا بتوانم در اسکایپ مصاحبه انجام دهم.
بعد از ظهر ۲۵ژوئن۲۰۱۸، پس از صحبت با اخبار جهانی بیبیسی، یورونیوز، اخبار کانال 4 و چند ایستگاه رادیویی بینالمللی و نوشتن مقالهای درمورد انتخابات برای روزنامۀ گاردین، با آرایش روشنفکرانه محو شدهام، در آپارتمانم در کشوری که مال خودم نبود تنها نشسته بودم.
پس از نگاهکردن به سرزمینم از لنز دوربین «مفسر سیاسی»، دوباره وقت آن بود که به گوشهای خلوت گزینم. فیلمبرداران و عکاسان جنگی مرد و زن درمورد اینکه چطور فریب دوربینها را خوردند، صبحت میکنند. آنها فکر میکردند مادامی که چشمهای آنها به نمایاب دوربین قفل شده است، خیالشان راحت است که در خطر اصابت بمب و گلوله نیستند.
حرفۀ نویسندگی هم با دور نگهداشتن واقعیت، ترفند ذهنی مشابهی را انجام میدهد. شاید برخی این را شجاعت بنامند، اما اگر فکر کنیم تا زمانی که مینویسیم، و البته نوشتههای ما خوانده میشود، هیچ اتفاقی برای ما نخواهد افتاد و در امنیت خواهیم بود، در واقع دچار توهم شدهایم. اما زمانی که نوشتن به پایان میرسد، این توهم هم رنگ میبازد. و بدینسان، مثل شازده کوچولو که در سیارهای دوردست در کنار گل رزش نشسته بود، آن شب پیام بیاهمیتی در توییتر دیدم و به آن لبخند زدم.
احتمالا مادر جوانی از جایی در ترکیه این جمله را پست کرده بود: «معلم دخترم برای تکلیف….»، در خیال من، این دختر، بزرگ میشد و پسری را ملاقات میکرد -بهتر است بگویم پسری با لبخندی زیبا و بیرحم- و همانطور که او با اضطراب درمورد خودش حرف میزد، به دنبال نقاط مشترکی میگشت که نشان بدهد آنها برای هم اهمیت دارند، و به همین ترتیب «دائرةالمعارف پرندگان خیالی» مطرح شد.
پسر که با بیاعتنایی با موهایش بازی می کند -آه، این ترفند موذیانه، قدیمی!- خواهد گفت: «اوه آره یادم میاد!» و سپس آنها به کتاب مسخرهای که هر دوی آنها یک بار خواندهاند، میخندند. چقدر شگفتانگیز خواهد بود، درست است؟
وقتی چیزهایی در سرزمینت واقعاً اشتباه پیش بروند، این مسائل روی میدهد. وقتی دیگر هیچ «ما»یی وجود ندارد تا واقعیت را با هم تجربه کنیم، فقط میتوانم به جزیره تخیل جادویی پناه ببرم؛ سرزمینی از افسانهها و پرندگانی خیالی که بر فراز آنجا پرواز میکنند.
زمانیکه داشتم این کتاب را مینوشتم، از سال ۲۰۱۷ تا ۲۰۱۸ هر روز همهچیز را با دقت زیاد دنبال میکردم، روزهایی که زشتترین روی بشر و سیاستمداران را به نمایش میگذاشت. همچنین مجبور شدم تمام تراوشات سیاسی و عاطفی روح خودم و همشهریانم که چیزی از آن نمانده بود را دوباره احیا کنم تا به دیگرانی که خیلی زود در مسیر از دست دادن کشور خود قرار میگیرند، هشدار دهم.
در بهار ۲۰۱۸، پس از اتمام فصل دوم، وقتی احساس کردم که به اندازۀ کافی، همه زشتیها و چیزهای پیشپاافتاده دنیا را دیدهام، یک روز صبح زود، مانند کودکی که به محض اینکه بیدار میشود مداد شمعیاش را برمیدارد، شروع کردم به تصور یک پرنده، پرندهای از گونهای خیالی. زان پس هر سپیدهدم، بیدار میشدم و پرندۀ دیگری را خلق میکردم، و در این کتاب فانتزی غرق میشدم.
من داستانهایی خرافی دربارۀ پرندگان خیالی در اسكاندیناوی ساختم، آهنگهای محلی قدیمی مغولی را برای دیگران نوشتم، حتی برای سبک خاصی از کشتی باستانی چین و با الهام از یک اردک خیالی، قوانینی را تعیین کردم. مجموعۀ پرندگان من که اسامی لاتین خیالی داشتند، تبدیل به کتابی شد که قرار بود به زبان ترکی یعنی زبان مادریام منتشر شود.
من میخواستم چیزهای زیبا را به سوی وطنم به پرواز درآورم، مانند شاعری که نام خود را روی کندههای شناور در رودخانه حک کرده تا به مردم پایین دست در آن دورها خبر دهد که او هنوز در سیبری زنده است. این ایده به اندازهای احمقانه بود که انگار بخواهی در بحبوحۀ حمله هوایی، بادبادکی را به پرواز در آوری تا به قربانیان یادآوری کنی که آسمان پهناورتر از بمبها است.
اما این تنها کاری بود که ضمیر شکنندۀ من» میتوانست انجام دهد. ترسهای من از اینكه كشورم روزی به سرزمینی كاملاً غریبه تبدیل شود، در این کتاب مدفون شده بود و نیز امیدهایم، به اینكه سرانجام برای نسل بعدی كاملاً غریبه نباشم، نسلی كه در کشورم متولد نمیشود اما به زبان مادریام سخن خواهد گفت.
از این گذشته، بیشتر احتمال میرفت که کار حاکم ما در زمان حال تمام شده و قرار است گرد عامل نارنجیِ استبداد بر آینده پاشیده شود تا بیثمر ماندن سرزمینم تا نسلها بعد برای پرندگان غریبی چون من، تضمین شود.
«لعنت خدا بر این مردم!»
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب چگونه یکی کشور را نابود کنیم