شوپنهاور و جهان
شوپنهاور از این جهان منظور خاص خودش را دارد، چون جهان ما تنها جهان تصورات نیست. هیچ جهانی متافیزیکی در پس این جهان وجود ندارد، اما زمینه جهان تصورات که در آن جوهر حقیقی جهان، خود را نشان میدهد، وجود دارد.
آگاهی ما از جهان نباید در حد تصورات باقی بماند. شوپنهاور پیش تر در دوران دانشجویی به عرفانِ یاکوب بومه و مفهوم نگرش عقلانی در آثار شلینگ پرداخته بود. در هر دوی این موارد وی باشناختی از جهان مواجه شده بود که از زمان، مکان و علیت عبور میکرد و خاتمه جدایی ذهن و عین را اعلام مینمود.
این نوع از شناخت نوعی خاص از توجه را در شوپنهاور برانگیخت که برای وی بسیار فراتر از شکلی از درک کردن عقلانی بود؛ در حقیقت وی در جستجوی شکلی از شناخت بود که به همان میزان معرفت، تجربه رستگاری نیز باشد.
نَه از رساله دکترای شوپنهاور، بلکه از یادداشتهای او در سال 1814 مشخص است که افکار وی در آن مقطع درگیر یک «آگاهی بهتر» به عنوان مفهومی مقابلِ آگاهی تجربی بوده است، که در اسارت جهانِ مکان، فضا و علیت میماند.
«آگاهی بهتر» به عنوان امکانی برای غلبه کردن بر محدودیتها و مرزهای جهان تصورات و همچنین برای دست یافتن به بینشی دیگر از جهان، به نحوی تعبیر نیاز شوپنهاوری به رستگاری است، که بر تمام فلسفه وی مسلط است.
در اوایل که شوپنهاور جوان هنوز تحت تأثیر آموزههای زهدباورانه بود، به جهان به عنوان پیامد هبوط و تجربه درد و رنجی همیشگی مینگریست. فلسفه نه تنها فقط ابزار شناخت تحلیلی، بلکه راهنمایی برای برخورد با چنین تجربهای نیز بود.
شناخت نظری در جهان و نگرش عملی نسبت به جهان نزد شوپنهاور همیشه از پیوند بسیار تنگاتنگی با یکدیگر برخوردار هستند. فلسفۀ او از سوی نیازی که به طرح ریزی برای ایجاد جایگزینی برای آگاهی تجربی وجود دارد، به حرکت درآورده میشود، نیازی که ما را در این تجربه درد و رنج، در جدایی عین و ذهن و در قوانین مکان، زمان و علیت به اسارت میگیرد.
شوپنهاور همانند افلاطون و بسیار بیش از کانت به فلسفهاش جنبهای ژرف اندیشانه و مراقبه ای و در عین حال درمانی داد. وی برای کانت به عنوان تحلیل گر ارزش زیادی قائل بود، اما اثر افلاطون از نظر وی عمیق تر و پر محتوا تر بود. شوپنهاور در یادداشتهای خود آورده است: «کانت اندیشه گری را نمیشناخت.»
از سال 1814 زمانی که شوپنهاور کار بر روی شاهکار خود را شروع کرد، اصطلاح «آگاهی بهتر» از یادداشتهایش محو میشوند. با این حال تصور نوعی دیگر از حالت آگاهی که از تجربه جهانی فراتر میرود، با وجود اینکه شکلی دیگر را به خود گرفت، برای همیشه در افکارش باقی ماند.
در این میان موضوعی در ذهن شوپنهاور گشوده شد که وی آن را به عنوان جوهر و معنای جهان درک کرد. درک کردن جهان تصورات به معنای درک کردن این پرسش است، که چرا چیزی وجود دارد. اما این پرسش به ما توضیح نمیدهد که این «چیز» چیست. ما نمیخواهیم تنها روندهای علت و معلولی در این جهان را درک کنیم و بشناسیم.
ما میخواهیم جوهر و هسته جهان را درک کنیم و متافیزیک هرمنوتیکی ارائه شده از سوی شوپنهاور به طور دقیق در مورد تمام معنای جهان بحث میکند، وی البته از این جهان فراتر نمیرود و مانند یک کاوشگر در کُنه آن نفوذ میکند. جوهر جهان خود را برای ما نه در خارج، بلکه در داخل تجربه نشان میدهد.
ما باید مطالعه و تحقیق بر روی این جهانِ خودمان را با روشی جدید بیاموزیم. راه حل معمای جهان از نظر شوپنهاور نه در فکر و ذهن، بلکه درست در میان زندگی قرار دارد. جهتی که فلسفۀ او در پیش میگیرد نه تعالی بلکه درونباشی قرار میگیرد. شوپنهاور مدعی میشود که تفسیر جهان را به طور مستقیم از بینش تجربی آن به دست آورده است.
جهان تصورات، جهان عینیات است. با این وجود آن چه چیز است که در این تصورات «عینی شده» است؟ این «چه» کجا قابل درک کردن میشود؟ راهی که برای شوپنهاور به سمت جوهر تمامی تصورات باز میشود نه تنها از تصورات فراتر نمیرود، بلکه بسیار عمیق در جوهر حقیقی آن باقی میماند.
این مسیر از تجربهای میگذرد که بسیار معمولی است و تا کنون به ندرت مورد توجه فلسفه قرار گرفته است، تجربهای که نه مختص جهان بیرونی بلکه مختص جهان درونی است؛ همان تجربه جسمانی و شخصی است.
جسم و بدن میتواند برای ما اگر از بیرون آن را بررسی کنیم، یک تصور به طور کامل معمولی و به این ترتیب یک عینیت معمولی باشد. با این تصور است که ما به جسم خود در آینه مینگریم و یا در پزشکی آن را معالجه میکنیم. با این حال به صورت مستقیم از تجربیاتی جسمانیِ «درونی» نظیر درد و لذت نیز برخوردار هستیم.
در اینجا چیزی نمایان میشود که نمیتوان آن را همچون «تصور» درک کرد، در اینجا چیزی فوری و ضروری بروز میکند، یک نیرو و انرژی که به تمام بدن نفوذ میکند و در واقع دیگر از آن قابل جدا کردن نیست. در انسانها این نیرو در تمایلات جنسی به نمایان ترین شکل خود میرسد.
شوپنهاور برای این نیرو اصطلاح «اراده» را انتخاب میکند که با اراده انسانی مورد شناخت ما چیزی بیش از یک شباهت خانوادگی نیست.
«اراده» شوپنهاور بدون برنامه، بدون غرض و بدون هدف عمل میکند و نیرویی خردگریز و در عین حال فراگیر است که در هر جا که زندگی وجود دارد، اثر گذار است و حتی بیشتر از این، جوهر و شالوده زندگی است.
شوپنهاور اما میداند که قطعیتِ این ارادۀ نافذ به این معنا نیست که این اراده بر روی سایر انسانها یا حتی سایر موجودات اثر گذار است. با این حال از نظر او چنین قیاسی اجتناب ناپذیر است که ما مجبور به پذیرش وجود چنین ارادهای در هر آنچه که زندگی میکند، نظیر انسان، گیاه یا حیوان هستیم.
اراده یک نیروی کیهانی زندگی است که به طور مداوم زندگی را بازتولید میکند، ضمن اینکه بیهدف نمونههایی از هر نوع را پدید میآورد. فرد در اینجا برای وی اعتباری ندارد و در عین حال هر فردیتی از طریق اراده در ویژگی خاص خود از پیش شکل گرفته است. آزادی اراده از نظر شوپنهاور خیالی باطل است و نگرش وی به جهان جبرگرایانه است.
ما بیشتر در این برگه درباره اینجا مطلب را را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب شوپنهاور تاملات و تاثیراتر