دیکتاتوری و توده ها
هم هیتلر و هم استالین توانسته بودند با استفاده از جنبشهای سیاسی، جوامع طبقاتی قدیمی را به جوامع تودهای بدل نمایند، جوامعی که از سوی «اوباش» وادار به چشم پوشی کردن از موقعیتهای سیاسی سنتی خود شدند. هرج و مرج ناشی از این مسئله، این فرصت را در اختیار استالین و هیتلر قرار داد تا بتوانند سیستمهای توتالیتر خود را به کار گیرند، با این وجود این مسئله نه ناشی از «مهارت آنها در هنر دروغ گویی» بلکه ناشی از «این واقعیت بود که آنها توانستند تودهها را به نحوی ساماندهی کنند که دروغهای آنها به واقعیت تبدیل شود» (EU 537).
هر دو تحول (ایجاد هرج و مرج اداری و سازمانی و همچنین رواج گمراهی اجتماعی و سیاسی) زمینه را برای ظهور ایدئولوژیهای توتالیتر هموار کردند، ایدئولوژیهایی که هدف آنها در مورد ناسیونال سوسیالیسم ایجاد یک «نژاد برتر» و در مورد استالینیسم ایجاد یک «جامعه بی طبقه» بود. در لحظهای که مردم این ایدئولوژیها را پذیرا شدند، حاکمیت قانون به تررو و وحشت مبدل گشت، مسئلهای که در ماهیت حاکمیت توتالیتر و همچنین تفکر ایدئولوژیک تعیین کننده است. ترور و ایجاد وحشت نه وسیلهای برای تضمین حاکمیت، بلکه خود هدف است، هدفی که مشخص کننده نظام توتالیتر و همچنین یک فرآیند تاریخی به شمار میرود و هر فردی میبایست بدون قید و شرط تابع آن باشد. فرد، اجرا کننده این فرآیند است، صرف نظر از اینکه خود را در چه نقشی ببیند:
«استدلالی که طرفداران متقاعد و وفادار حزب را مجبور به اعتراف میکند، اساساً در بسیاری از موارد یکسان است: از آنجا که تو یک بلشویک معتقد هستی، میدانی که همواره حق با حزب است. به دلیل فرآیند واقع نگرانه تاریخی، حزب مجبور است در این لحظه برخی جنایات خاص را مجازات کند، مجازاتی که از لحاظ تاریخی ناگزیر بوده اند در این مقطع زمانی اتفاق بیفتند. حزب برای این جنایات به مجرمان احتیاج دارد.
یا تو در راستای ضرورت تاریخی واقعاً این جنایات (که ما تو را به انجام آنها متهم میکنیم) را مرتکب شده ای، پس تو دشمن پیشرفت تاریخی هستی (و این به این معنی است که حزب نماینده این پیشرفت است)، یا تو این جنایات را مرتکب نشدهای و از ایفای نقش ضروتی تاریخی یک جنایتکار امتناع میروزی؛ پس تو مرتکب جنایتی شدهای که ما تو را به آن متهم میکنیم، دقیقاً با امتناع از اعتراف به آن.» (EU 722)
به گفته هانا آرنت در تاریخ بشریت هیچ گاه برای فرد دوری جستن از پویایی یک سیستم که به طور دائم مرز بین امر خصوصی و امر سیاسی را محو میکند، تا به این اندازه دشوار نبوده است. ناسیونال سوسیالیسم و استالینیسم با منع نمودن هر گونه اقدام عمومی خود انگیخته، جوی از «انزوای سازمان یافته» را ایجاد نمودند که با طبیعت انسان به عنوان موجودی اجتماعی، سیاسی مغایرت داشت.
با این وجود هانا آرنت کتاب خود را با نقل قولی از اگوستین بر این اساس که «انسان آفریده شده، تا یک شروع باشد»، به پایان میرساند (EU 370). هانا آرنت به وضوح خاطر نشان میسازد که این در ذات انسان است که در هر لحظه میتواند با اقدامی خود انگیخته و پیش بینی ناپذیر از منطق اجباریِ ایدئولوژی و ایجاد وحشت رهایی یابد؛ این امر به تنهایی امکان آزادی را تضمین میکند و دلیل روشنی برای امید به پایان حاکمیت مطلقه است، حاکمیتی که در زمان اننشار «ریشههای توتالیتاریسم» در سال 1951 در اتحاد جماهیر شوروی همچنان بی عیب و نقص بود.
این تأملات در مورد مسئله رابطه بین سیاست و فلسفه یک نقطه عطف به شمار میرود. هانا آرنت برای نخستین مرتبه شناخت به دست آمده از مطالعه آگوستین را در مورد یک واقعیت امر سیاسی- تاریخی به کار برد و تلاش کرد (با کمک مفاهیم «زایایی»، «خودانگیختگی» و «تکثرگرایی») راهی برای برون رفت از حاکمیت توتالیتر نشان دهد. برای انسانها رهایی از استبداد و وحشت حاکمیت ایدئولوژیک صرفاً به این دلیل امکان پذیر است، چون که آنها بسیار زیاد و متفاوت از یکدیگر هستند، چون که آنها میتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند و تأملی انتقادی داشته باشند.
به این ترتیب هانا آرنت به صورت بنیادی از کسانی فاصله میگیرد که سعی داشتند وجود یک مقاومت ضعیف در برابر ناسیونال سوسیالیسم را از لحاظ تاریخی، سیاسی یا اخلاقی توجیه نمایند. بلکه بر عکس وی پتانسیل مخالفت با یک حکومت ناحق را به صورت مستقیم در «ذات انسان» به عنوان یک موجود متکثر و سیاسی تعیین میکند. از این پس هانا آرنت به دفعات پرسش در مورد اشکال و شرایط دازاین انسانی و همزیستی انسانی مطرح مینماید، موضوعی که در «عناصر و خاستگاههای حاکمیت مطلقه» از اهمیت کمتری برخوردار است.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب درآمدی بر هانا آرنت فیلسوف آزادی