تجلی اصلی تناهی انسان
این واقعیت هستی شناسانه است که ما نه واجد هیچگونه شهود عقلیای هستیم و نه واجد عقلی شهودی. مراد کانت از شهود، ادراک جزئیات و مرادش از فعالیت عقلی، اندیشیدن به مفاهیم و اصول کلی است.
یک عقل شهودی، عقلی است که به واسطه اندیشیدن به یک مفهوم یا اصل کلی، بیدرنگ به تمام جزئیاتی که در محدوده آن اصل کلی قرار میگیرند آگاهی مییابد، بدون اینکه آنها را از طریق قیاس، از منابع بیرونی نظیر ادراک حسی کسب کرده باشد (مترجم: درک جزئیات از طریق اندیشیدن به کلی).
شهود عقلی نیز شهودی است که با مشاهده یک امر جزئی تک، بی درنگ در آن، توان کاملِ متناظر بودن با کلی را مشاهده میکند، بدون اینکه برای بیرون کشیدن کلی از جزئیات نیاز به مشاهده همه آنها باشد (مترجم: درک کلی به واسطه درک یک امر جزئی).
این دو حالت ادراک (یعنی ادراک جزئی از کلی و ادراک کلی از جزئی)، یک و تنها یک قابلیت را بیان میکند که با نفی آن، اصولاً تناهی انسان [همچون] قدرت درک بی واسطه عامل کلی مشترک درون یک امر جزئیِ تکین و همه جزئیات درون امر کلی که در آن سهیماند، تعریف میشود.
فعالیت و کنش چنین [قوه] عقلی، سراسر آفریننده و عاری از حسپذیری است و در معرض هیچگونه تأثیر بیرونی نیست و با وجود این، خود را تحت مضامین ویژهای به طور مفصل شرح میدهد.
کانت نمیگوید موجوداتی واقعی با یک چنین ویژگیهای فوق بشری (دارای چنین عقلی) وجود دارند، همچنین نمیگوید خدایی هست که واجد چنین ویژگیهای ایدهآلی است؛ او این تصویر فوق بشری را تنها به مثابه مدلی در برابر آن چیزی به کار میبرد که محدودیت های خودِ ما را تعیین میکند، یعنی نوعی عقلانیت که ما واجد آن نیستیم.
نقطه آغاز نقد، این است که انسانها واجد قوه عقل شهودی نیستند. قوه عقل ما تنها میتواند بیاندیشد و شهودِ ما تنها میتواند جزئیات را ادراک کند. به عبارت دیگر عقل انسانی، استدلالی است نه شهودی و شهود انسانی هرگز عقلی نیست بلکه همواره حسی است.
اندیشیدن و شهود (به عبارت دقیقتر، قوه حس که شهود را به عنوان داده خود به کار میگیرد) دو عملکرد به شدت متمایز از هم هستند که به هیچ وجه نباید به جای هم بهکار روند. بلکه تمایز شدید آنها نیروی زنده نقد است. کنش عقل، خودانگیخته و خودبهخودی است، درحالی که احساس پذیرنده است و (دقیقاً همانطور که تجربهگرایان انگلیسی توصیف کردهاند) به طرز منفعلان های با محرک های بیرونی به جریان میافتد.
قوه عقل
بر خلاف احساس که تجربی و پسینی است، محض و پیشینی است. با وجود این، قوه عقل قوهای صرفاً صوری است و برای دریافت دادههای ضروری برای شناخت ابژهها و اعیان، وابسته به ادراک حسی است. بنابراین به رغم ناهماهنگی میان آنها، برای اینکه ما واجد شناختی ابژکتیو و عینی باشیم و برای اینکه جهان تجربی قابل ادراک باشد، شهود و فاهمه باید با هم کار کنند. در اینجا لازم است که سخنان خودِ کانت را نقل کنیم:
شناخت ما از چیزی، از دو سرچشمه اصلی ذهن برمیخیزد؛ نخست، ادراک بازنمودها (ادراکپذیری انطباعات) و دوم قوه ادراک ابژه به واسطه این بازنمودها (خودانگیختگی مفاهیم). یک ابژه، به واسطه ادراک بازنمودها است که برای ما متعین است و به واسطه قوه ادراک ابژه از طریق این بازنمودها، در نسبت با آن بازنمود اندیشیده میشود (همچون تعین صرف ذهن).
بنابراین شهودها و مفاهیم، عناصر همه شناخت های ما را تشکیل میدهند، به گونه ای که نه مفاهیم بدون شهود متناظر با آنها و نه شهود بدون مفاهیم میتواند منجر به شناخت شود. هردو شهود و مفاهیم یا محض هستند یا تجربی. اگر احساس (که متضمن حضور بالفعل ابژه است) در بازنمود گنجانده شده باشد، تجربی است؛ اما اگر هیچ حسی با آن نیامیخته باشد، محض است.
اگر ما قوه درک ذهن خودمان برای درک بازنمودها را تا آنجا که تحت تأثیر قرار میگیرد، احساس می نامیم، بنابراین در مقابل، قوه اقامه خود بازنمودها یا خودانگیختگی شناخت ها، فاهمه است. این ذاتی ما است که شهود های ما هرگز نمیتوانند غیر حسی باشد یعنی این تنها راهی است که ما تحت تأثیر اشیا قرار میگیریم.
در مقابل، قوه اندیشیدن به متعلقات شهود حسی، فاهمه است. هیچیک از این ویژگیها مقدم یا مرجح بر دیگری نیست. بدون حسپذیری یا قوه حس هیچ ابژهای برای ما معین و معلوم نخواهد بود و بدون فاهمه درباره هیچ ابژهای نمیتوان اندیشید. اندیشه بدون محتوی، تهی است و شهود بدون مفاهیم، نابینا… این دو قوه نمیتوانند به جای یکدیگر عملکرد داشته باشند.
فاهمه قادر به شهود هیچ چیزی نیست؛ احساس نیز قادر به اندیشیدن هیچ چیزی نیست. شناخت، تنها به واسطه همگرایی آنها است که شکل میگیرد. اما با توجه به این، ما نباید وظیفه و نقش آنها در شناخت را خلط کنیم، بلکه برای جدا کردن آنها با دقت و تمایز نهادن میان آنها، دلیل خوبی وجود دارد.
ناهماهنگی مفرط میان این دو سرچشمه –یعنی خودانگیختگی و ادراکپذیری، یا محض و محسوس- بنیاد دوگانهانگاری شدیدی است که کانت در تمام بخشهای نظام فلسفی خود مشخص میکند. از یک طرف کانت برای ادعای خود مبنی بر محضبودن شناخت و علم اخلاق، نیازمند نهادن تمایزی صریح میان این دو است، در حالی که از طرف دیگر برای تضمین کردن امکان شناخت ابژه ها و انجام کنش اخلاقی، نیازمند به هم پیوستن آنها به طور متقابل است.
بنابراین، مسأله پیوند این دوگانه (که تحت عنوان «شاکله سازی» در مفهوم وسیع آن شناخته شده است) که در بیشتر بخشهای نظام کانت تکرار میشود به این ترتیب است که: چه چیزی میتواند دو قطب مخالف را با وجود ناهماهنگی شدید میان آنها، به هم پیوند دهد؟ برخی از پیروان کانت معتقدند که هم قوه عقل و هم قوه حس ریشه مشترک پوشیده و غیرقابل شناختی دارند، اما کانت این را بیپروا رد میکند.
منبع غیرقابل شناخت تنها میتواند شهود عقلی باشد و هر آنکه وجود چنین منبعی را تصدیق میکند، مدعی شناخت و به کار بستن آن نیز است. تحقیق در باب این سرچشمه مشترک، فراتر از حدود کاربرد عقل است و نقد که ساختار ما همچون موجودات عقلانی را بازگو میکند، ضرورتاً باید از این دوگانگی که غیرقابل تزلزل است بیآغازد.
ما قبلا در مورد این کتاب در این لینک و این مطلب صحبت کرده ایم
برگرفته از کتاب انقلاب فلسفی کانت
نوشتهی یرمیاهو یوول / ترجمهی آکو امینی