بی پروایی از پرتاب شدگی
«آنجا بودن» همان پرتابشدگی ماست؛ درواقع، بودن و هستن ماست. همان که هایدگر گفت «از کجا» و به «کجا»ی آن مشخص نیست و تنها خودش رها و آشکار است و این ماجرا را حالات برای ما رقم میزنند. پرتابشدگی میشود حالت بالفعلی که نشاندهندۀ بودن ماست؛ مهمترین حالت وجودی ماست؛ چراکه در ابتدا و در پیش از هر چیز دیگری هست.
پرتابشدگی دریچهای است که افکندهشدن ما به «آنجا» را واضح میکند و آنجا برای ما یک واقعیت دیگر است.
«واقعشدگی» نیز در همین بزنگاه رخ میدهد؛ یعنی دازاین پس از آنکه پرتابشدگی را دریافت، واقعشدگی را نیز در وجودش مییابد؛ البته هایدگر سخن از تقدم و تأخر به میان نیاورده است؛ اما اگر روا باشد، ما چنین مطرح کردیم تا ارتباط از «حال» تا «واقعشدگی» را شفافتر کنیم.
واقعشدگی دازاین یک اتفاق اگزیستانسیال است. باز برای هایدگر سخنگفتن از این مفهوم، در چهارچوب معرفی دشوار است. او نمیخواهد چیزی را به روح، جسم یا عقل حواله بدهد. همهچیز در ساختار هستیشناختی معنا مییابد. واقعبودگی یعنی دازاین کلیت هستی خودش را در جهانمندیاش متوجه میشود. پرتابشدگی و واقعبودگی دازاین را بر آن میدارند که بهسمت یک هستیِ «از آن خود بوده» حرکت کند؛ چراکه او در این مسیر خود را در کنار دیگر موجودات مییابد.
البته «این تعبیر بدین معنا نیست و نمیتواند باشد که دازاین فقط یک امر واقع دیگر در جهان است. هایدگر آنجا که میگوید نحوۀ هستی دازاین وجود است، پیش از این به تلویح فهمانده است که دازاین شیء دیگری در این جهان و صرفاً امر واقع دیگری نیست که باید به آن توجه مبذول شود. مراد از واقعبودگی این است که دازاین همواره خودش را در موقعیتی مییابد که در آنجا «بودن» دارد. دازین هرگز با افقهای بسیار باز اقدام به عمل را آغاز نمیکند» (مککواری، 1393: 51).
دست و پای عملکردهای دازاین مطمئناً چندان باز نیست که او هر آنچه را میخواهد، انجام دهد. او در تاریخ، جغرافیا، توارث و حتی والدینش محدود شده است. موقعیتهای اولیۀ اجتماعی و اقتصادی او را نیز میتوان به این گزینهها افزود.
ممکن است این عوامل حتی موقعیتها و دادههایی را برای من شکل داده باشند. تمام این دادهها بدواً حکم منفعلبودن من را امضا میکنند؛ یعنی کوچکترین نقش در شکلگیری آنها نداشتهام و ایفا نکردهام؛ تا این حد منفعل که حتی نظرم را نیز در این زمینه نگفتهام، چه برسد که اعمال شده باشد یا نه؛ اما این همه برای دازاین ادلۀ محکمی نیستند تا بخواهند او را از مسیری خودخواسته دور و بهکلی پرت کنند. هایدگر میگوید تمام این موقعیتهای ناخواسته که هژمونی پیچیدهای از جبر را بر حیات سایه میاندازند نیز باید به وجودِ «از آن خود بوده» تبدیل شوند؛ یعنی برای داشتن حیاتی اصیل شرط اولقدم آن است که بپذیریم آنچه هستیم را؛ نژاد و جامعه و جغرافیا برای دازاین عواملی هستند که باید به عهده بگیرد. دازاین عهدهدار این عناوین است. او برای رسیدن به حیات اصیلش، حیاتی که از آن خود اوست، نیاز دارد تا هرچه را با او بوده یا بر او تحمیل شده است، بپذیرد تا «من» را شکل دهد.
اتفاق رخداده در اندیشۀ هایدگر چنین است که او آدمی را در حالتی نامتعین غوطهور و یا معلق نگاه داشته است که مدام کج و معوج میشود و به مجرد آنکه در حال سقوط است، او را دستآویزی میدهد که دوباره به تعامل برسد و دوباره قیقاژ و تلوتلو خوردن و دوباره از آن حال به درآمدن و ثباتیافتن.
هایدگر میداند که هجوم درد بر روزها و لحظههای دازاین را پایانی نیست؛ اما دازاین را نیز آماده و قبراق بهسوی این آلام سوق میدهد. ایستایی اتفاقی ناممکن است برای دازاین؛ او از پا نمینشیند، حتی لحظهای که متوجه میشود ابتدا و انتهای بودنش را نمیداند و نمیتواند بفهمد، باز از پا نمینشیند؛ بلکه پرتابشدگی بهمنزلۀ یک حال بر او وارد میشود و راهکاری را برای خروج از خیالات خام و اخلالگر برای او تجویز میکند.
پرتابشدگی و واقعبودگی با تمام کولهبار جبرآلودی که برای دازاین به ارمغان آوردهاند، حاصل نشانههای دیگری نیز هستند. دازاین میاندیشد. دازاین با دیگر هستندگان این تفاوت را دارد که بپرسد و حتی آنجا که پاسخی نیافت، به پرسندگی خویش دلگرم شود. دلگرمی دازاین به شناختهایش نیست. دلگرمیاش به بودنش جلب میشود. دازین نحوۀ موجودیت خود را در کنار دیگر هستندهها میفهمد. او جایگاهی را میشناسد که متعلق به اوست. با تمام خوب و بد و یا کم و زیادش برای اوست؛ بنابراین، «da» برای دازاین اهمیت مییابد.
ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب شر و بشر