گرمای بیش از اندازه
چرا اینجا انقدر گرم است؟ گمان میکنم استرس در کنار تأثیرات الکلی که نباید آن را بنوشم نقش دارد. در این لحظه گناهکار هستم، اما در اینجا کسی را ندارم که مرا تنبیه کند.
همینطور که به سقف خیره میشوم، سکوت مرا احاطه کرده است. خاطرات ناامیدکننده از درخواستهای بی صدا در سالهای گذشته را کنار میگذارم. درعوض، روی مشکلی تمرکز میکنم که قابل حل است، عدم وجود جریان هوا از منافذ بالای سرم.
یک زن میانسال مانند من میداند رسیدن به درب اتاق زیر شیروانی بالای سر راهرو آسانتر است. صندلی اتاق خواب لازم نیست، من از پله ها بالا میروم. از روی عادت با هر قدم سعی میکنم صدای غژ غژ کردن پلهها را پنهان کنم.
این جان پناه من بود، مخفیگاهی که مادرم هرگز آن را کشف نکرده است، زیرا من از آن با احتیاط استفاده میکردم. مقصد من امروز جعبه فیوز است، برای حل یک مشکل و پنهان کردن از بسیاری دیگر…
چراغ قوه قرمز در همان نقطه باقی مانده است. با روشن کردن آن، یک جریان آشنا از تابش نور کهربایی را از آن مشاهده میکنم. بعد از اینکه اجازه میدهم ذرات غباری که روی من نشسته اند در هوا معلق شوند، احساسات نیز همین کار را میکنند.
من با دقت در پیچ و خم جعبهها و قطعات حرکت میکنم. درب فلزی را باز میکنم، انگشت خود را در امتداد کلیدهای برق ردیابی میکنم، هر کدام به سمت چپ می چرخند و برای دیگری فضایی را ذخیره میکنند. با عقب کشیدن کلید مخالف با دیگران، میشنوم که هواکش در بیرون شروع به حرکت میکند.
بقایای یک زندگی را که منتظر من در طبقه پایین است ترجیح میدهم فراموش کنم. اما یک کنجکاوی رو به رشد من را مجذوب خود میکند. با وجود اینکه مطمئن هستم دیگر وجود ندارد، اما من هنوز هم نیاز به چک کردن این موضوع دارم. جعبههای مقوایی را جمع کردم که یک توده بلند تشکیل دادند، یک بار یک دژ نظامی غیر قابل تخریب در نوجوانی برای خود ساختم.
ساده لوحی جوانی خودم را مسخره میکنم. اکنون آنها چیزی بیش از ظروف شکسته و جعبههای پاره شده نیستند. آنها یادگارهای بیهودهای هستند و خاطراتی از مادری را نگه میدارند که هرگز مرا دوست نداشت. آنچه را که امیدوارم پیدا کنم، نظرم را جلب میکند.
تمام افکار منفی درونم از بین میرود و لبخندی گرم را که نمیتوانم سرکوبش کنم. من دستم را روی جعبه کفش که قبلاً برای نگه داشتن کفشهای مورد علاقه خود استفاده میکردم، میکشم. با باز کردن درب، نوارهای آشنا از کاغذ رنگی مختلف را میبینم.
به طور ناخودآگاه، به سمت پنجره میروم و یک سری از کاغذها را در قاب قرار میدهم. این یک زبان پنهانی بود، به زبانهای مختلف صحبت کردن امکان پذیر است نه فقط با کلمات، هر الگو یک پیام منحصر به فرد داشت. فقط یک فرد دیگر آن کدها را درک کرده بود، پسری که در حیاط کناری زندگی میکرد.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب بازگشت به خانه