برای شروع، بهتر است بدانیم که جامعهشناسی غیراستعماری بسیار فراتر از جامعهشناسی «جهانی» است. صرف تغییر توجه از اروپا و ایالات متحده به مکانهای «دیگر» در جهان جنوب لزوماً باعث ایجاد یک رویکرد غیراستعماری نمیشود. برای مثال، تاریخ تجدیدنظرطلبانه جامعهشناسی ارائه شده در این فصل، نشان میدهد که جامعه شناسان کلاسیک در دیدگاه خود جهانی بودند.
جامعهشناسی غیراستعماری
با این همه، همین جامعهشناسان «جهانی» بودند که بازتولیدگر تفاوتهای استعماری بودند. صرف اینکه دورکیم به مطالعه مردم بومی در سراسر جهان پرداخت، بدین معنا نیست که دورکیم یک محقق غیراستعماری بود؛ بلکه، دورکیم از این مطالعات مردم بومی برای بازتولید اندیشههای استعماری وحشیگری، تمدن و تکامل اجتماعی استفاده کرد.
بههمین ترتیب، هم مارکس و هم وبر با مقایسه ادیان و ساختارهای اقتصادی «شرق» با غرب به تدوین تحلیلهای خود درباره سرمایهداری و مدرنیته اروپایی پرداختند. با این حال، مجدد میگوییم، با توجه به اینکه هر دوی آنها به بازتولید صرف اندیشههای استعماری پرداختند که در آن جوامع غیرغربی «عقبمانده» و ایستا تلقی میشدند، برغم این واقعیت که «جامعهشناسیهایی جهانی» بودند، جامعهشناسیهایی غیراستعماری نبودند. با منطقی مشابه، جامعهشناسی غیراستعماری همان جامعهشناسی نژاد نیست.
البته، همانطور که اشاره کردم، خود نژاد در استعمار و از طریق آن ایجاد شد و چارچوب کلی مفهوم تفاوت استعماری را فراهم کرد. با این همه، این بدان معنا نیست که جامعهشناسی نژاد لزوماً یک جامعهشناسی غیراستعماری است. برای مثال، نظریه انتقادی نژاد – یک پارادایم اصلی در جامعهشناسی نژاد – که توسط ادواردو بونیلا-سیلوا نظریهپردازی شد، حول این پیشفرض میچرخد که نژادپرستی معاصر نسبتاً مستقل از تاریخهای استعمار است.
دیگر نظریه رقیب محبوب – نظریه صورتبندی نژادی مایکل اومی و هوارد وینانت هم معتقد است که در جوامعی مانند ایالات متحده، استعمار و امپریالیسم دیگر در پروژههای نژادیشان نقشی ندارند. بنابراین، هر دوی این پارادایمهای کلیدی «مطالعات نژادی»، در تضاد مستقیم با مفهوم مستعمرهبودگی هستند – اینکه جهان هنوز توسط بسترگاه استعماری قدرت شکل میگیرد.
در این زمینه: امپریالیسم و جامعه شناسی
برگرفته از کتاب استعمارزدایی از جامعه شناسی