بیوگرافی اسوالد اشپنگلراشپنگلر در فلسفه سياست مي نويسد - نشر پیله

بیوگرافی اسوالد اشپنگلر

اسوالد اشپنگلر
Rate this post

اسوالد اشپنگلر

اسوالد اشپنگلر(1880-1936)، متولد بلانکنبورک(Blankenburg) آلمان، به واسطه آثارش درباره فلسفه تاريخ مشهور است. او در دانشگاه‌هاي مونيخ، برلين و هاله(Halle) علوم طبيعي و رياضيات مي‌خواند و در کنار آن به فلسفه، تاريخ و ادبيات مي‌پرداخت. در 1904 با رساله‌اي درباره هراکليتوس درجه دکترا گرفت و به عنوان معلم شروع به کار کرد.  در 1911 تدريس را رها کرد و در مونيخ خلوت‌گزيد و اولين جلد را از کتاب مشهور خود، انحطاط غرب (Der Untergang des Abendlande / The Decline Of West)، نوشت که در 1918 همزمان با شکست آلمان در جنگ اول چاپ‌شد. عاقبت در پنجاه‌وششمين سال زندگي در مونيخ و در حاليکه شهرت او رو به زوال بود از دنيا رفت. ديگر اثر او سال‌هاي تصميم(Die Jahre der Entscheidung) نام دارد.

تاثير هگل

مطابق نظر اشپنگلر (و بر خلاف نظر هگل)، سير تاريخ روند تکاملي ندارد بلکه تاريخ مجموعه‏اي از تمدن‏هاست که هر کدام پس از طلوع و طي مراحلي غروب خواهند کرد و آنگاه تمدني ديگر طلوع و پس از طي زمان به غروب خواهد گراييد. اين دور همواره ادامه دارد. ‌او در تئوري‌ فلسفه‌ تاريخ ‌خود و نظر ارگانيستي‌ ‌درباره عالم متأثر از هگل ‌است‌. اجزاء تاريخ چون ‌اعضاي ‌بدن‌ آدمي ‌است‌ يعني ‌معناي‌ هر جزء در ارتباط ‌ارگانيك‌ آن ‌با ديگر اجزاء مشخص‌مي‌شود و مجموع‌ اجزاء كل ‌واحدي ارگانيک ‌را تشكيل‌مي‌دهد.

حمله به تمدن و فرهنگ

وي فرهنگ غرب را در فاز پاياني خود يعني در مرحله پيري و زوال مي‌پنداشت. به نظر او سياست و به معناي خاص دموکراسي، بدل و جانشيني موقتي است براي وضعيت جنگ. درنظر او تمدن محصول بحران مداوم اجتماعي است. او در سال‌هاي تصميم در فصل صلح و آرامش اغفال‌گر مي‌گويد: «يک جنگ طولاني را تنها تعداد معدودي مي‌توانند تحمل‌کنند بدون اينکه تعادل روحي را ازدست‌دهند ولي صلح و آرامش طولاني را به يقين هيچ کس نمي‌تواند تحمل‌کند.»

اشپنگلر در انحطاط غرب منبع اصلي افول فرهنگي را در وجود «شهر بزرگ» (Mega Polis) يا شهر جهاني مي‌بيند. جامعه‌ ساکن شهر عظيم يک اجتماع نيست، بلکه «توده» است که در گونه‌اي زندگي کوچ‌نشينانه و انگلي، تهي از گذشته يا آينده، به سر مي‌برد. در کتاب فلسفه سياست مي‌نويسد که در انتهاي مسير حيات هر فرهنگ بزرگ، هيكل سنگي عظيم «شهر جهاني» بر پا مي‌شود. مردم آن فرهنگ كه نيروي مردانگي‌شان دست پروردة زمينها و دشت‌ها و مزارع وطن بود، در چنگال جانوري كه خودشان آفريده اند (شهرها) گرفتار شده و مانند بنده‌اي مطيع آن گشته‌اند….توده‌هاي كرايه نشين و انبوهي كه فقط به تخت‌خوابي قانع‌اند، در دريايي از مستغلات غرقند.

اشپنگلر در فلسفه سياست مي نويسد: «حس قدرت طلبي كه در زير لفافه دموكراسي به فعاليت مشغول است شاهكار خود را به چنان خوبي انجام داده كه حتي وقتي مردم را به شديدترين وضعي به بردگي مي كشد، اينان به قدري اغفال شده اند كه تصورمي‌كنند معني آزادي همين است و هر چه طوق اسارت تنگ‌تر مي شود به نظر مردم چنين جلو مي‌كند كه دايره آزادي وسيع‌تر شده است…. همه با رضا و رغبت، بلكه با ذوق و شوق و جوش و خروش به ساز عده معدودي قدرت‌طلب بي‌باك مي‌رقصند. آزادي‌خواهان طبقه متوسط مغرور و خشنودند كه مطبوعات آزاد شده و سانسور از ميان رفته است. غافل از اينكه ديكتاتور مطبوعات يا آن چند نفري كه تمام روزنامه‌ها و مجلات را به ضرب پول در اختيار خود در آورده‌اند اسيران خود، يعني خوانندگان را زير تازيانه‌هاي سرمقاله‌ها و تلگراف‌ها و عكس‌ها و تصويرها به هر طرف كه بخواهند سوق‌مي‌دهند.»

زوال خانواده

اولين نشانه‌هاي تهي شدن دروني يك تمدن، تهي شدن آن از هستة اوليه و پايدار اجتماعي و كانون خانواده است. اشپنگلر مي‌گويد ادامه روابط خوني جزو وظايف مردم متمدن محسوب نمي‌شود. علت اين نازايي و قطع نسل اين نيست كه داشتن اولاد امكان‌پذير نيست، بلكه علت اصلي اين است كه هوش و ذكاوت وقتي به منتها درجة شدت رسيد، ديگر براي وجود اولاد دليلي نمي‌بيند… در چنين وضعيتي، مردان نسبت به زنان نظر ديگري اتخاذ مي­كنند. يعني بر خلاف دهقانان و كشاورزان كه مي‌خواستند براي اولاد آينده خود مادري بيابند، مردان متمدن در فكر اين هستند كه براي زندگاني خود «رفيقي» پيدا كنند. در ميان اقوام بدوي و كشاورزان، وجود زن براي مادري است. تمام آمال و آرزوهايي كه از اوان كودكي در قلب او جاي گرفته، در همان يك كلمة «مادر» جمع شده است. اما در بحبوحة تمدن، زن به صورت موجودي جديد در مي‌آيد؛ «رفيقه»، «خانم قهرمان داستان‌هاي عشقي و ادبي»، «عاشق آزادي كامل». در اين صورت مراسم ازدواج تقدس خود را از دست مي‌دهد و به مراسمي مبتذل تبديل مي‌شود… اما دلايلي كه بر ضد بچه‌داري اقامه مي‌كنند همه در يك رديف است، آن خانمي كه بايد هر فصلي را در تفريحگاه‌هاي مخصوص همان فصل بگذراند، يا آن كه مي‌ترسد پس از زائيدن عاشقش از او دست بكشد و چه آن خانم آزادي طلب كه مي‌خواهد متعلق به خودش باشد و زير هيچ باري نرود. همة اين زنها متعلق به خودشان و همه هم بي‌ثمر و ابترند… «شهر بزرگ» كسي را كه اولاد بسيار داشته باشد، وسيلة خوبي براي به سخره گرفتن مي‌داند.

ترس از واقعيت، راسيوناليسم و رومانتيسم

اشپنگلر، در سال‌هاي تصميم، ترس از واقعيت را مبناي روي آوري به راسيوناليسم و رومانتيسم مي‌داند. در نظر او انسان از اتفاقات هراسان است اما متوجه اين ترس نيست و يا نمي‌تواند آن را به درستي تفسير کند. اين گونه ضعف روحي خاصه مردم آخرين مراحل تمدن‌هاي عالي است که در شهرها جمع‌مي‌شوند و از زندگي دهقاني فاصله مي‌گيرند و ديگر نمي‌توانند گذشت زمان و مرگ را همچون انسان روستايي درک کنند. انسان امروز بيش از اندازه به فکر ديروز و فرداست و سير تاريخ که در اکنون جاري است را نمي‌بيند. زمان و مکاني که انسان بسيار بسيار کوچک و ناتوان بي هيچ چون و چرايي در نقطه‌اي معين از آن متولد مي‌شود. انسان کوچک به دنبال فراموشي است و از سير تاريخ به گوشه‌گيري و تنهايي فرار مي‌کند و در نظام‌هاي عقلي و احساسي خود پناه مي‌گيرد که کوچکترين ارتباطي به عالم واقع ندارد. به جهان عقيده و ايمان سرمي‌سپارد و در ميان اميدها، آرزوها و خوش‌بيني پر از وحشت و جبن فرو‌مي‌رود.

آنکه در شب تاريک يا در تنهايي جنگل آواز مي‌خواند به يقين از شدت ترس آواز مي‌خواند و اين آوازه‌خواني نشانه هول و هراس اوست. امروز خوش‌بيني مردم نتيجه همين ترس و بزدلي شهرنشينان است. اينان تصورات واهي خود را در باب آينده مسلم مي‌انگارند. اما تاريخ اعتنايي به آرزوها ندارد. دنياي پر ارزش بچه‌ها، جهان پر از صلح بزرگ‌ها و بهشت برين کارگرها همه در رديف همين تصورات واهي‌اند.

اشپنگلر معتقد بود که ما هنوز در عصر راسيوناليسم يعني عصر پيروي از مذهب اصالت عقل محض هستيم. عصري که از قرن هجدهم شروع شد و در قرن بيستم خاتمه خواهد يافت. ما آفريده اين مذهبيم چرا که راسيوناليسم و عقل زبانزد همه ماست. اما اين عقل عوارضي در پي دارد. عوارض راسيوناليسم همان کبر و غرور عقل‌هاي روشفکران است که آنان را از وضع طبيعي خود جداکرده است. روشنفکراني که افکار پرشور و احساسات گرم گذشتگان را به تحقير مي‌نگرند. به اين ترتيب هول و هراس را که هر موجود زنده‌اي در برابر عالم واقع دارد به وسيله غرور و نخوت از ميان مي‌برند. غرور و نخوتي که از خصيصه‌هاي عقل همه چيز دان است. اين بلندپروازي عقل از سر جهل به مسائل زندگي است.

در نظر اشپنگلر راسيوناليسم چيزي نيست جز انتقاد و انتقاد نقطه مقابل آفرينش است، همچنان که خدا آفريد و شيطان انتقاد کرد. راسيوناليسم تجزيه و ترکيب مي‌کند اما توان زايش ندارد. اما نکته جالب توجه در اين است که براي او ايده‌آليسم و ماترياليسم هر دو به يک اندازه ريشه‌ در راسيوناليسم ‌دارد زيرا هر دو به غفلت انسان از زندگي دامن مي‌زنند هرچند يکي به پيشرفت صنعتي و سعادت اکثريت مي‌پردازد و ديگري به هنرهاي زيبا و شعر و فکر. حال آنکه تاريخ را نيروهايي پر زورتر پيش‌مي‌برد. تاريخ بشر تاريخ جنگ‌هاست.

به نظر او، رمانتيسم هم مانند ايده‌آليسم و ماترياليسم نوعي ديگر از بلندپروازي‌هاي عقل است. اين مکتب نيز نتيجه فقدان حسي بود که مي‌تواند عالم را بشناسد و درک‌کند. رومانتيک‌ها مردماني هستند که اغلب در کودکي مانده‌اند بدون آنکه نيرويي براي انتقاد از خود داشته‌باشند.

آنها به طور مبهم به ضعف خود واقفند و اين ناخوشي آنها را تحريک مي‌کند تا دنيا را تغيير دهند. اين تغيير را با زور سرنيزه اعمال نمي‌کنند بلکه با سخنان شاعرانه در پي آن مي‌روند. اما سخنان آنها جز شعرهايي آشفته نيست و هرگز فلسفه‌اي کامل در بر ندارد و به جهان واقعي نمي‌پردازد.

منبع:
http://isphilosophy.blogfa.com/post/486
https://www.oswaldspenglersociety.com/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *