دو نگرش متضاد در مورد مرگ دقیقاً همان‌جوری‌اند که در انسان اولیه وجود داشتند، ب - نشر پیله

دو نگرش متضاد در مورد مرگ

کتاب تاملاتی درباره جنگ و مرگ
Rate this post

مرگ و خودآگاه ما

دو نگرش متضاد در مورد مرگ که در خودآگاه ما وجود دارند، دقیقاً همان‌جوری‌اند که در انسان اولیه وجود داشتند، به عبارتی، یکی از آن‌ها نابودگر زندگی است و تضادها و درگیری‌ها را به وجود می‌آورد و دیگری واقعیت مرگ را انکار می‌کند. قضیه برای هر دو کاملاً شبیه یکدیگر است و شامل مرگ یکی از عزیزانمان، شریکمان، همسرمان، برادر و خواهرمان، فرزندمان یا دوستمان می‌شود. از یک طرف، شخص مورد علاقه‌مان بخشی از دارایی درونی و عضو تشکیل‌دهنده‌مان است و از طرف دیگر، تا حدودی بیگانه و حتی دشمن به شمار می‌رود. به‌جز در چند مورد، حتی صمیمانه‌ترین و نزدیک‌ترین روابط عاشقانه دچار کمی سوءنیت و خصومت می‌شوند که می‌تواند آرزوی مرگ ناخودآگاه را برانگیزد.

در دوران معاصر، دیگر این درگیری دوسویه به رشد اخلاق و نظریه‌های رومی منجر نمی‌شود اما بیماری روان‌رنجوری، بینش کاملی از زندگی روانی عادی به ما می‌‌دهد. پزشکانی که به طبابت روانکاوی پرداخته‌اند بارها مجبور شده‌اند برای رفاه بستگانی که عزیزشان را از دست داده‌اند، مراقبت‌های بسیار ویژه‌ای اتخاذ کنند و مورد توهین‌ها و سرزنش‌های کاملاً بی‌اساس قرار بگیرند. مطالعۀ این موارد، نشان داد که برای آنها مفهوم آرزوی مرگ ناخودآگاه هیچ اهمیتی ندارد.

انسان عادی از احتمال چنین احساسی به‌شدت دچار وحشت می‌شود و بیزاری و تنفرش را دلیل موجهی برای بی‌اعتقادی به ادعاهای روانکاوی می‌داند. به نظرم این نادرست است، زیرا هیچ مشکلی در مورد زندگی عاشقانۀ ما در نظر گرفته نشده و هیچ نتیجه‌ای به دست نیامده است. در واقع، تلفیق عشق و نفرت بدین‌گونه برای درک و احساس ما نامأنوس به نظر می‌رسد اما تاکنون به طور ذاتی این تضادها را به خدمت گرفته و باعث شده است که عشق همیشه زنده و تازه بماند تا از آن در برابر نفرتی محافظت کند که پشت خود پنهان کرده است. ممکن است گفته شود که ما زیباترین رویدادهای زندگی عشقی خود را مدیون واکنش به این تکانه‌های نامطلوبی هستیم که در قلبمان احساسش می‌کنیم.

اکنون آنچه را که گفته‌ایم به طور خلاصه بیان می‌کنیم. ناخودآگاه ما به همان اندازه که تمایل به کشتن افراد بیگانه دارد، به همان اندازه نیز درک پیچیده‌ای از مرگ خودمان دارد و مانند انسان اولیه (بدوی) شخص مورد علاقه‌اش را از آن جدا می‌کند و احساس دوسویه دارد. اما چقدر ما در نگرش متعارف متمدنانه‌مان به مرگ فاصله گرفته‌ایم و از این حالت اولیه دور شده‌ایم!

به‌راحتی می‌توان متوجه شد که جنگ چگونه این چنددستگی را آغاز کرد. جنگ امانت‌های تمدن جدید را از بین برد و باعث شد انسان اولیه در ما دوباره نمایان شود. ما را واداشت تا قهرمانانی شویم که نمی‌تواند مرگ خودش را باور کند، همه بیگانگان را دشمنانی می‌پنداریم که یا مسبب مرگشان می‌شویم یا آرزوی مرگشان را داریم، ولی به ما توصیه می‌کند که بر مرگ عزیزانمان چیره شویم. نمی‌توان به جنگ پایان داد تا زمانی که شرایط زندگی میان نژادها بسیار متفاوت باشد و تا زمانی که تنفر و نفرت بین آن‌ها بسیار شدید باشد و چنین است که جنگ همچنان ادامه می‌یابد.

اکنون سؤالاتی به میان می‌آیند که آیا ما باید به آن تن دهیم و خودمان را با آن وفق دهیم؟ آیا نباید اعتراف کنیم که در نگرش متمدنانه‌مان به مرگ، از نظر روان‌شناختی دوباره پا را فراتر نهاده‌ایم؟ آیا وقت آن نرسیده است که حقیقت را بپذیریم؟ آیا بهتر نیست هم در افکارمان هم در واقعیت، جایگاهی برای مرگ قائل شویم و از نگرش ناخودآگاهمان به مرگ کمی بیشتر پرده برداریم، مرگی که تاکنون با دقت زیاد آن را سرکوب کرده‌ایم؟ شاید این موضوع دستاوردی عالی به نظر نرسد و از بعضی جهات پا پس بکشیم و نوعی پسرفت به حساب آید، اما دست‌کم این مزیت را دارد که کمی بیشتر حقیقت را در نظر بگیریم و زندگی دوباره قابل تحمل‌تر شود. با وجود این، تحمل زندگی خاکی اولین وظیفۀ زندگی کردن است.

ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم

برگرفته از کتاب تاملاتی درباره جنگ و مرگ

ناموجود
35500تومان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *