مروری بر کتاب یادگار چهارشنبه
امروز دیگر، روز آخر است یا بشارت اولین روز؛ تمام میشود؛ تمامش میكنم؛ تمامش میكند ـ حتماً. باید تكلیفم را روشن كنم و تكلیفش را، ولی از كجا معلوم. فكر كردم بمانم و نروم و طلسم چهل را بشكنم .. نمیدانم؛ این از آن كارهاست كه آدم نمیداند بعدش چه میشود و چرا اینكار را كرده است، ولی قطعاً بعدها برایش جواب خواهم داشت و قانع میشوم ـ شاید هم نه.
مدتهاست كه مزّهی گس و سُكرآوری را در ته گلویم حس میكنم. دوست ندارم تمام شود؛ به این مزّه دارم عادت میكنم؛ عادت كه نه، هر روز متفاوتتر از روزهای قبل ـ از روزی میترسم كه از دستش بدهم.
من از دستش نمیدهم؛ امروز روز من است.
میروم كنار پنجره. آن پایین «بازار عبدالحمید»، قلبِ اهواز، شلوغ و سریع است؛ بهعكس برهوتِ بیزمانِ حالِ من. از دادوفریاد میوهفروشها و فروشندگان لباسهای دست دوّم و پچپچه و همهمهی مشتریان، سمفونی گیجی ساز میشد.
آن سوی خیابان، مردی با كت و شلوار چانه میزد، (كه معلوم است اینجایی نیست) با پشتهی سیاهی (كه اصلاً به زن شبیه نبود) كه زیر تیغ آفتاب مرغها و تخمِ مرغهایش را بساط كرده است. مرغها رنگووارنگ، پابسته، نوکبهنوک و روی هم لهله میزدند ـ زیرِ تیغ آفتابی كه گهگاه نهان میشد در پشت ابرهای سفید و خاکستری پراكنده، تا نفسی راحت بكشند در كنجِ دیواری كه سایهاش رو به بلندی میرفت ـ کمکم.
پشتهها تكرار میشدند پشت سرِ هم به ردیف با سینیهایی رنگین و دلنشین بهسان سفرهی رنگین افطار در جلوشان؛ در میان نقشِ رنگینكمانِ روغنِ شناور بر روی آبِ چركینی كه جریان داشت در وسط خیابان با بوی نامطبوعش، ولی با اینهمه، بوی بازار را دوست دارم و پیاده رَوی در آن را.
بوی پیادهروِ آبپاشیشده جلوِ دكانها در صبحها و بعد از ظهرها، بوی اَرده و شیره و خرما و رُطب كنار سینیهای كلّهپاچه و گنجشکهای به سیخ كشیدهشده، كه قبل از سلاخی معصوم بودند و الآن مشمئزكننده، بوی سیب و انگور و میوههای جورواجور و لباسهای دست دوّم، بوی گنداب وسطِ خیابان، بوی ادکلن و عرق عابران که با بوی سیگار درمیآمیخت، بوی گرسنگیِ کباب، بوی زُهم ماهیهای شبّوط و بِنّی، بوی بخور و عود سودانی بساط «اُم طارق» و بوی نایی كه کارون میپراكند و غالب میشد بر همهی بوها؛ سمفونیای از بوها که خوش بود و بهیادماندنی.
آدمها، ماشینها، سایهها، باد، لرزشِ درختها، ابرهای پراكنده، گوشت و آهن قاطی شدهاند؛ خالی از رؤیا یا خوابی كوتاه كه بهمحض بیدارشدن از یاد میرود و خاطرهای از آن میماند تهِ ذهن، كه هر چه زور میزنی بهیاد نمیآوریَش.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.