مروری بر کتاب هایدگر و ایدئولوژی جنگ
کتاب «هایدگر و ایدئولوژی جنگ» که برای اولین بار در سال 1991 در ایتالیا منتشر شد، یکی از معدود آثاری است که ضمن بیاهمیت تلقی نکردنِ نقش مارتین هایدگر به عنوان یک نازیِ مرتجع و معمولی، تلاش میکند تا زمینه تاریخی، اجتماعی و سیاسیای را توضیح دهید که باعث شد اندیشمند و فیلسوف بزرگی نظیر هایدگر تسلیم فریب فاشیسم شود.
در واقع، آنچه که خواننده در این کتاب کشف خواهد کرد، هم توصیفی در مورد بنیانهای ایدئولوژیکی است که باعث ایجاد بسیج تودهای فاشیستی در آلمان شدند، و هم تحلیلی جذاب از مبانی فلسفیِ تعهد هایدگر به آرمان آلمان نازی، از زمان تصرف قدرت توسط هیتلر در سال 1933 تا «غروب بتان» (پایان جنگ جهانی دوم) در سال 1945 است.
دومنیکو لوسوردو نویسنده این کتاب تاریخ پیدایش فلسفه هایدگر را در بستر تاریخی آن بازسازی کرده و به تحلیل مشحصات «ایدئولوژی جنگ» میپردازد، ایدئولوژیای که با شروع جنگ جهانی اول به وجود آمد. در قرن بیستم درگیری بین کشورها برای نخستین مرتبه، شکل جنگی تمام عیار را به خود گرفت، امری که مستلزم بسیج همه جامعه بود. این بسیج ایدئولوژیک فراگیر در سطح نظامی و صنعتی صرف، به شکلی بود که پیش از این هرگز دیده نشده بود.
از یک سو، در میان کشورهای متحد (دشمنان آلمان)، «ایدئولوژی جنگ» تمرکز بر اصل مداخله دموکراتیک بود، بر ایده ویلسون رئیس جمهور وقت آمریکا، مبنی بر یک جنگ صلیبی مقدس که بتواند آلماِن همیشه جنگطلب و خودکامه را متزلزل نماید و از این طریق، قدمی بزرگ در راستای یک «انقلاب بینالمللی دموکراتیک» برداشته شود.
از سوی دیگر «ایدئولوژی جنگِ» آلمان، جنگ جهانی اول را همچون برخوردی بزرگ بین تمدنها، اعتقادت و جهانبینیهای سازشناپذیر و حتی نژادها توصیف میکرد. آلمانیها نه تنها بر برتری فرهنگ خود بر کشورهای دشمن، بلکه به ویژه بر فرض یک الگوی سیاسی و اجتماعی که هر گونه مفهوم جهانگرایانه از رهایش و دموکراسی را طرد میکرد، تأکید داشتند.
فلسفه هایدگر با حرکت در چنین فضایی، انحطاط فرهنگی و «تودهسازی» حاکم بر جامعه صنعتی غرب را به چالش کشید. وی درتقابلی شدید با کل سنت فلسفی که از یونان باستان شروع میشود، سرانجام مبنای مفهوم و بینشی را محکوم میکند، که جهان مدرن را به عنوان شکلی از فلسفه تباه شده افلاطونی پایه گذاری میکند، جهان مدرنی که اندیشههای لیبرال، انقلابی و مارکسیستی و حتی فلسفه نیچه، در آن دخیل هستند.
در این کتاب سعی میشود قدرت ایدئولوژیک نازیسم و مشارکت هایدگر در آن درک گردد و به همین دلیل بسیاری از دیدگاههای غالب در مورد ارتباط این اندیشمند با ناسیونال سوسیالیسم به چالش کشیده میشود. لوسوردو به جای تلقی کردن نازیسم به عنوان وارث ایدئولوژیک سنت فراگیر و دیرینۀ «عقلگریزی» در فرهنگ و فلسفه آلمان، بر مجموعه ایدئولوژیکی خاصی تمرکز میکند که «ایدئولوژی جنگ» از آن نشأت گرفته است.
بر خلاف دیدگاههای موجود مبنی بر اینکه منشأ پشتیبانی هایدگر از نازیسم در یهودستیزیِ کاتولیسیسم قرن هفدهم و در تأثیر از جنبش نژادی سوسیال مسیحیِ اوایل قرن بیستم نهفته است، لوسوردو به این نتیجه میرسد که نژادپرستی بیولوژیکی بی تردید نزد هایدگر از دلایل کاملاً بیرونی برخوردار است.
یورگن هابرماس فیلسوف مشهور آلمانی بین کتاب فلسفی هایدگر با عنوان «هستی و زمان» در سال 1927 (که آن را عمیقترین نقطه عطف در فلسفه آلمان پس از هگل دانسته) و چرخش سیاسی هایدگر در سال 1929 (که تحت تأثیر بحران جهانی اقتصاد و پایان جمهوری وایمار بود) تضاد واضحی را تشخیص میدهد، لوسوردو اما به صورت قانع کنندهای استدلال میکند که این نوع تفسیر که به هابرماس اجازه میدهد «هستی و زمان» را در رده «نظریه محض» طبقهبندی نماید، چندان متقاعد کننده نیست.
این نتیجهگیری مبتنی بر مطالعه دقیق «هستی و زمان» و درسگفتارهای سال 22/1921 هایدگر است که در آن مقولههای «ایدئولوژی جنگ» نظیر سرنوشت، تاریخیبودن و اجتماع بسیار حائز اهمیت هستند. میتوان گواهی کارل لویت از شاگردان مارتین هایدگر را نیز لحاظ کرد که بر طبق آن «جانبداری هایدگر از ناسبونال سوسیالیسم در ماهیت فلسفه وی نهفته است و مفهوم تاریخیبودن، اساس تعهد سیاسی وی را تشکیل میدهد». لوسوردو همچنین در مخالفت با آن دسته از مفسرانی که اصرار داشتهاند، هایدگر اندیشمندی غیرسیاسی بوده و به این ترتیب رها از لکه نازیسم است، سعی دارد بُعد سیاسی اندیشه هایدگر را بازسازی نماید و تأثیر عوامل تاریخی و اجتماعی را در بسط اندیشههای وی نشان دهد: «خواه هایدگر در طول دوران فعالیت فلسفیاش در نظر گرفته شود، خواه در یک دوره زمانی کوتاه، پافشاری برای جدا دانستن وی از سیاست بیهوده است؛ وی خود را از ابتدا متعهد به محکوم نمودن مدرنیته میدانسته و به صورت آشکارا بر پیامدهای عمیق سیاسی چنین محکومیتی تأکید داشته است».
تلقی ناسیونال سوسیالیسم به عنوان میراث «ایدئولوژی جنگِ»، که در جنگ جهانی اول ایجاد گشت، و پنداشتن اندیشه هایدگر و مقولههای اساسی این اندیشه به عنوان مؤلفههای اصلی این «ایدئولوژی جنگ»، نظریههای اصلی مطرح شده در این کتاب هستند. و همانگونه که لوسوردو توضیح میدهد «ایدئولوژی جنگ» مبتنی بر تضاد بین اجتماع (که به آلمان و ریشهدار بودن ملت آن اشاره دارد) و جامعه (که به دشمنان آلمان مربوط میشود) است. دشمنانی که مظهر «ایدههای سال 1789»، یعنی جهانگراییِ روشنگری و انقلاب فرانسه به شمار میروند.
این کتاب را میتوان به عنوان تلاش برای انتقاد از ایدئولوژی آلمانی در قرن بیستم مورد مطالعه قرار داد. در واقع در این کتاب انتقاد از مفهوم مدرنیته فیلسوفان آلمانی در قرن بیستم، جایگزین انتقاد از فیلسوفان ایدهآلیست آلمانی سرمایهداری میشود و نظریات فلسفی اندیشمندان برجسته آلمانی مانند هوسرل، وبر، یاسپرس، مان، زیمل، اشپنگلر، یونگر، اشمیت و بالاتر از همه هایدگر در معرض خوانشی سیاسی قرار میگیرند.
در این کتاب، فلسفه آلمانی برخلاف تصویر و خود فهمیاش به عنوان یک نظریه غیر سیاسی، به یک نظریه سیاسیِ مکتوم تفسیر میشود. لوسوردو تلاش میکند تا ویژگی سیاسی مقولههای بنیادی را در نظریههای پدیدارشناختی و فیلسوفانی که با این مکتب مرتبط هستند، آشکار نماید. در حالیکه مارکس و انگلس در آغاز نقد خود، به تعریف مقوله های اساسی مانند واقعیت، آگاهی و ارتباط میپردازند، چارچوب نقد لوسوردو از منظر معرفتشناختی و تاریخی بسیار محدود است. بحث اساسی در این کتاب این است که فیلسوفان، کم و بیش، سهمی در نظریه مدرنیته داشتهاند، نظریهای که منشأ آن در رویدادی تعیینکننده در آن دوران نهفته است.
این رویداد جنگ جهانی اول یا بهطور دقیقتر، «ایدئولوژی جنگ» بود که به تعبیر لوسوردو، ایدههای اساسی و چارچوب مفهومی ایدئولوژی آلمانی در قرن بیستم را ایجاد نمود. «ایدئولوژی جنگ» با پایان جنگ متلاشی نشد و لوسوردو معتقد است که تأثیر «ایدئولوژی جنگ» همچنان در طول قرن بیستم احساس میشود، اگرچه این ایدئولوژی تغییر شکل داده، دگرگون شده و به معنایی خاص، حتی رادیکال شده است. تداوم بیوقفه فلسفه آلمانی، زمانی که در معرض خوانشی سیاسی قرار گیرد، ایدئولوژی جنگ را به عنوان سرچشمه خود آشکار خواهد کرد. در این کتاب حتی نظریات فیلسوفان و نویسندگانی نظیر فروید، هوسرل، بلوخ یا توماس مان متأخر که تا حدی از حکم ایجاد و حفظ «ایدئولوژی جنگ» مستثنی هستند، نیز مورد بررسی قرار خواهد گرفت و تلاش میشود تا «ایدئولوژی جنگ» تقریباً با «ایدههای سال 1914» یکسان دانسته شود، ایده هایی که در آن زمان به عنوان توجیهی برای جنگ آلمان ایجاد گشتند و در تقابل با «ایدههای سال 1789» تعریف شدند.
در میان عناصر اصلی «ایدئولوژی جنگ»، لوسوردو به تجربه متافیزیکی وحدت، ستایش از مرگ و از فداکاری، تجدید ایدههای رمانتیک ملت و ملی، تحقیر شهر و تضاد بین تمدن و فرهنگ، اشاره میکند. وی تصویری همگن از این «ایدئولوژی جنگ» ترسیم میکند، تصویری که با احساسات ضد لیبرالیسمی، ضدغربی و ضد جهانگرایی، که در سال 1933 تکرار میشوند، توأم است.
لوسوردو استدلال میکند که رویدادهای تاریخی سالهای 1914 (شروع جنگ جهانی اول) و 1933 (به قدرت رسیدن هیتلر) در یک پیوستگی بیوقفه قرار دارند، اتفاقاتی که به جنگ جهانی دوم و پس از آن به پایان قرن منتهی میشوند. در تقابل با هرگونه تلاشی برای مطالعه «هستی و زمان» به عنوان اثری صرفاً فلسفی، قصد لوسوردو نشان دادن این مسئله است که مقولات نظری مطرح شده در این کتاب به صورت عمیقی با ایدئولوژی سیاسی در همآمیخته اند. او استدلال میکند که تصور هایدگر از مرگ، بازسازی ایدههای از خودگذشتگی مربوط به سال 1914 است، و ناپایدارسازی و تمرکززداییِ هایدگر از «من» سازنده جهان به جای اینکه به عنوان یک چرخش اساسی در نظریه فلسفی تفسیر شود، بیشتر به ایدئولوژی اجتماع نازیسم مرتبط است.
لوسوردو میکوشد تا نشان دهد که چگونه مقوله تاریخیبودن، در شکلهای مختلف خود و از طریق میانجیگریهای متعدد و پیچیده، از نقش مهمی ابتدا در «ایدئولوژی جنگ»، سپس در «انقلاب محافظهکار» و سرانجام در نازیسم و محافل نزدیک به آن برخوردار است و اینکه این مقوله چگونه زمینه را برای جنگی جدید علیه دموکراسیهای غربی، لیبرالیسم، عقل، خداانگاریِ پول و سرمایهداری فراهم میکند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.