اومانیسم و رنسانس
آشکار کردن بنیادهای تاریخی و ایدئولوژیکیِ آنچه که عموماً اومانیسم رنسانس نامیده میشود نشان میدهد که این حرکت بدون بروبرگرد در دوره قرون وسطی ریشه داشته و دیدگاه متداول پذیرفته شده «عصر جدید» یا «گسست با دوران گذار» قابل دفاع نیست. از آنجاکه جنبشی در زمان و مکان بود، باید از منظر تاریخی دیده شود و دقیقاً همین رویکرد است که پشت غبارهای شک و تردید نشان میدهد که اولاً اومانیسم رنسانس در فرآیند تاریخی و ایدئولوژیکی قبلی ریشه داشت و دوماً بدون در نظر گرفتن نیروهای فکری و مهمتر از آن نیروی مذهبی- کلیسایی، که شکلدهنده عصری است که اومانیسم رنسانس در آن رشد کرده است، آنطور که باید و شاید فهمیده نمیشود.
اولین تکانه به اومانیسم رنسانس، حق طلبی ای بود که نظم دنیای سنتی در جدال انتصاب با آن مواجه شد. حکومتهای دنیوی مورد حملۀ عریانِ سختِ کلیساییان قرار گرفت و در اینجا نه تنها موضع آنها بلکه بههمان اندازه جایگاه مردم عادی کلیسا نرو نیز بهشدت زیر سؤال رفت.
زین کردن اسب قانون رم- و همچنین دانشپژوهی قانون رم- برای دعوای حکومت دنیوی، ابعاد کاملاً جدیدی باز کرد که با تظاهرات دنیاوی قابل تشخیص در کل جامعه کاملاً کوک شد. بههم جوش خوردن حکومت دنیوی متکی بر قانون رم با تجلیات دنیوی مشهود در جامعه بارورترین خاک را برای پذیرش بنمایههای فلسفی ارسطو در قرن سیزدهم فراهم کرد.
هسته اصلی اینک ظاهر شده بود- خود انسان. تمرکز بر بشریت او غالب گردید و مورد توجه متفکرین و نویسندگان قرار گرفت. همانطور که اتو فرایزینگ در میانه قرن دوازدهم گفت، «بشریتْ ذاتِ خود انسان» بود. اهمیت پیچیده این تمرکز بر بشریت انسان که مورخین مدرن نادیده گرفتهاند، این است که اثرات نوزایی غسل تعمید بطور قابل توجهی کاهش یافت.
طبق آموزه غیرقابل منازعه، فیض الهی با نوزایی غسل تعمید، انسان طبیعی را اصلاح کرد یا او را زندگی تازه بخشید تا به «مخلوق نوین» تبدیل شود. و بدین وسیله بشریتِ طبیعیاش، یعنی خودِ خودش به عنوان هوموی طبیعیِ صرفْ خالی از غرض و خنثی اعلام کرد. بدون شک ارزیابی اثرات غسل تعمید بر فرد انسان در صلاحیت انسان نیست.
اما آنچه بی شک میشود گفت این است که زندگی اجتماعی و حکومت همگانی بهشدت تحت تأثیر این انگاره نوزایی قرار گرفت. بدون در نظر گرفتن این انگارهْ دوره بین قرون هشتم و سیزدهم تقریباً غیرقابل توضیح میشود و این درباره حکومتها و جایگاهاشان درون یک چارچوب منحصراً کلیساشناختی نیز صدق میکند.
ترکیب تغییرات حکومت همراه با امکانات عملی متنفذ از قبل موجودِ ، بهاضافه نیروهای تازه رسته فکریْ منتج به زایش دوباره انسان طبیعی شد. بشریت طبیعی انسان با همان چیزی که نوزایی غسل تعمید ازش گرفته بود ممتاز شد: به عبارت دیگر، شخصیت مستقل او معتبر شد. ارسطو تئوری عملی آن را فراهم نمود و همانطور که دیدیم ادامه فرآیند دنیوی سازی را طنین انداخت.
بشر طبیعی اینک به تصرف خودش در آمده بود، انسان طبیعی مستقر شده بود، اعاده یا دوباره زاده شده بود و این تولد تازه همراه با تجدید اسکان شهروند به عنوان عضو ثابت و مستقل دولتِ خودبسنده شد- دولتی که مانند خودش دستپخت طبیعت بود- تا سازنده ابعاد جدید سیاست یعنی مقوله تفکر و فعالیت درخور شهروند شود.
اکنون تأثیرات نوزایی غسل تعمید آشکارا به شدت کاهش یافته بود: آنها به حوزه فراطبیعی محدود شدند. دوقطبی جایگزین تکقطبی شد؛ حاکمیت دولت سرزمینی جانشین حکومت جهانشمول شد؛ و دیدگاه تمامیت جا را برای ضوابط خرد شده و مستقل مذهبی، سیاسی، اخلاقی و بقیه هنجارها باز کرد. از همه این تغییرات مهمتر، ادعای تئوریک به کار بستن موضوع حکومت صعودی در قلمرو دنیوی- طبیعی بود، در حالی که رقیب نزولیاش درون قلمرو فراطبیعی باقی ماند.
مورخین مدرن بهندرت توجه کردهاند که شهروند در شأن تغییر مکان یافتهاش، با استفاده از واژگان تعمیدی مرسوم، «مخلوقی نوین» بود. البته که هر دو واژه بشریت و شهروند (humanitas and civis) در عصور گذشته شناخته شده بودند. و به یک نظریه جدید هیچی بیش از آشنایی با واژههایی که به کار میبرد کمک نمیکند، هر چقدر هم که معنای آنها تغییر کرده باشد.
درباره مسیحی یعنی انسان اصلاح شده پس از غسل تعمید، آموزهها، نوشتهها، پندها، گزاره ها، قوانین،احکام،وغیره جزئیات زیادی وجود داشت. ولی در نوشتههای قرون وسطی درباره شهروند تقریباً هیچی یافت نمیشد. در پژوهشهای الهیات یا مسیحیت ومطالعات الهی- چیزی در ارتباط با انسان وجود نداشت، زیرا علاقه به بشریت انسان به کما رفته بود. شهروندان در آثار عصور گذشته، مدل یا الگو یا نمونهای اعلی برای رفتار سیاسی خود پیدا نمیکردند.
در عین حال فرضِ گرداندن دولت بر دستورالعمل و راهنما و کسب اطلاعات مناسب قرار داشت. ازینرو توسل به قدما به فکر خطور کرد. مطالعه آنها بخش اصلی اومانیسم رنسانس شد که در خود این زمینه ابعاد آموزشیای بخود گرفت که به سختی مورد ستایش مورخین مدرن قرار گرفته است. در واقع همین اتود و بررسی است که به مطالعات انسانی تحویل شد.
آنها به درک، ارزیابی و شناخت بشریت معمولی درون محیط ساده خودش علاقه داشتند و از این نظر آثار قدما که مسیحیت به آن رخنه نکرده و خالص مانده بود، آینهای آماده و در نتیجه راهنمایی مناسب برای رفتار فراهم نمود. از قرار معلوم این یک موضوع آموزشی با ابعاد کلان بود. آن موقع (مثل امروز) آموزش با تعلیم موضوعات اساسی جامعه، رفاه و تندرستی و پیشرفتاش مربوط بود.
مطالعات انسانی همان وظایف مبسوط آموزش مطالعات الوهی (یا مسیحی) قبلی داشت. در جریان قرون هشتم و نهم، اروپای غربی به عنوان یک مفهوم ایدئولوژیک طوری زاده شد که دلالت ضمنیِ صرفاً فیزیکی- جغرافیایی تا بدینجا وابسته آن را عوض کرد. کل جامعه باید با اصول مسیحی قالب گرفته میشد. حکومتهای فرانکی ـ کارولنژین بشدت این اهداف را دنبال کردند که آخرش نوزایی جامعه بر وفق مدل باز زادن فرد تعمیدی بود.
اما برای نسخ و تبدیل این جامعه خام و طبیعی به هیئتی مسیحی، به اصول مرتبط با آموزه مسیحیت نیاز بود- به این دلیل جستوجوی نویسندگان مسیحی و آثارشان که میبایست به عنوان جزوههای راهنمای تعلیم تغییر جامعه عمل میکرد، آغاز گردید.
این رنسانس کارولنژین اهداف و خصایل آموزشی مرتبط خود را ساخت. جامعه منتج جدید اروپایی، ذاتاً یک واحد کلیساشناختی بود که وابستهترین بخش پژوهشهای آن یعنی نقش مهم و قطعی مطالعات الهی را توضیح میدهد.
ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را مننتشر کرده ایم.
برگرفته از کتاب بنیادهای اومانیسم رنسانس