برداشت فرد از خویشتن
حیرت انگیز است که انسان به عنوان محرک، مخترع و مسبب تمامی پیشرفت ها و به عنوان صادر کننده تمامی این قضاوت ها، تصمیم ها و طراح آینده، خود را به ذره ای ناچیز تبدیل کرده باشد. تناقض و برآورد ضد و نقیض انسان از انسانیت توسط خود او، مایه ی شگفتی است و فقط می توان آن را اینگونه توصیف کرد این تناقض از بلاتکلیفی غیرعادی درقضاوت سرچشمه می گیرد.
به عبارت دیگر انسان برای خود یک معما است. این مسئله قابل درک است چرا که انسان وسیله ی قیاس لازم برای خود شناسی خود را در اختیار ندارد. او می داند که خود را چگونه از حیوانات دیگر از نظر شکل بدن و فیزیولوژی متمایز کند اما به عنوان یک موجود خودآگاه و صاحب اندیشه و کسی که به او موهبت حرف زدن اهدا گردیده، معیارهای لازم برای قضاوت خود را ندارد. او در این سیاره یک پدیده بی نظیر است که با هیچ چیز دیگر قابل مقایسه نیست.
احتمال مقایسه و به دنبال آن خویشتن شناسی فقط هنگامی بوجود خواهد آمد که او بتواند رابطه ای بین خود و سایر پستانداران شبه انسانی که در سیارات دیگر زندگی می کنند را پیدا کند. تا آن زمان، انسان باید شبیه به یک زاهد تارک دنیا زندگی کند که می داند از لحاظ آناتومی شباهت هایی زیادی با میمون های انسان نما دارد اما از نظر ظاهر و از نظر روان به طرز عجیبی از پسر عموهایش متفاوت است.
دقیقا همین ویژگی بسیار مهم گونه ای اوست که، باعث شده او قادر به خویشتن شناسی نباشد. بنابراین او برای خودش همچنان یک راز باقی می ماند. تفاوت درجات در داخل گونه خود در مقایسه با احتمال خویشتن شناسی که درصورت رویارویی انسان با موجودی با ساختار مشابه اما مبدا متفاوت امکان پذیراست، اهمیت چندانی برای او ندارد. روان ما که در درجه اول مسئول تمامی تغییرات تاریخی است که توسط دستان بشر بر روی چهره ی این سیاره بوجود آمده است به شکل یک معمای حل نشده و یک شگفتی غیرقابل درک و به عنوان شیئ مملو از حیرت باقی مانده ، ویژگی که تمامی اسرار طبیعت آن را سهیم هستند.
درخصوص مورد آخر ما هنوز امیدواریم که کشفیات بیشتری انجام دهیم و پاسخ هایی برای مشکل ترین سوال ها پیدا کنیم. اما در خصوص روان و روان شناسی به نظر می رسد که تردید کنجکاوانه ای وجود داشته باشد. نه تنها آن جوان ترین شاخه علوم تجربی محسوب می شود بلکه هنوز در رسیدن به هدف با مشکلات زیادی روبروست.
همانگونه که تصورغلط ما از منظومه شمسی لازم بود توسط نیکولاس کپرینک* (ستاره شناس لهستانی (1543-1473) از قید و بند و تعصب آزاد گردد، به همان اندازه تلاش فراوان طاقت فرسایی با ماهیت تقریباً انقلابی لازم بود تا روان شناسی را ابتدا از جادوی عقاید افسانه ای نجات دهد و سپس آن را از این باور غلط که روان در مرحله اول پدیده ای است ثانویه که از فرآیندهای زیستی-شیمیایی داخل مغزی تشکیل شده و درمرحله دوم موضوعی کاملا غیرقابل نزدیک شدن و مرموز و پیچیده است، رها سازد.
ارتباط با مغز به خودی خود ثابت نمی کند که روان پدیده ای و عملکردی ثانویه باشد که از لحاظ علت و معلولی به فرآیندهای زیستی-شیمیایی وابسته باشد. با این وجود، ما به خوبی می دانیم که عملکرد روانی تا چه اندازه می تواند تحت تاثیر فرآیندهای قابل تصدیق در داخل مغز قرار گیرد و این حقیقت آن چنان تاثیرگذار است که استنباط ما درمورد ثانویه بودن ماهیت روان اجتناب ناپذیر بنظر می رسد.
با این وجود پدیده های فرا روانشناسی باعث می شوند که ما احتیاط بیشتری بکنیم چرا که آنها به نسبت مکان و زمان دربین فاکتورهای روانی اشاره می کنند که باعث می شود تا ما در توصیف ساده لوحانه و عجولانه خود از نقطه اشتراک بین پدیده های روانی و فیزیکی دچارشک گردیم. بخاطر این توضیحات، مردم یافته های فرا روان شناسی را یا به دلایل فلسفه ای یا از روی تنبلی عقلانی به صورت یک جا انکار می کنند.
این طرز فکر را به سختی می توان از نظر علمی پاسخ گو بشمار آورد اگرچه به خاطر سختی عقلانی کاملا غیرعادی آن یک روش مورد پسند است. به منظور ارزیابی یک پدیده روانی، ما باید تمامی پدیده های دیگر را که به همراه آن می آیند مورد توجه قرار دهیم و به همین منوال ما دیگر نمی توانیم روان شناسی را ادامه دهیم که وجود ضمیر ناخودآگاه یا فرا روان شناسی را نادیده می پندارد.
ساختار و فیزیولوژی مغز، هیچ توضیحی در مورد فرایندهای روانی فراهم نمی سازد، روان ماهیت بسیار عجیب و غریبی دارد که نمی توان آن را به چیز دیگری شبیه نمود. روان همانند فیزیولوژی ، یک شاخه ی تجربی نسبتا خود کفایی را ارائه می کند که باید به آن اهمیت کاملا ویژه ای داده شود چرا که در درون خود یکی از دو شرط جدا نشدنی وجود یعنی پدیده ی آگاهی را جای داده است.
بدون آگاهی عملا هیچ جهانی وجود نخواهد داشت. برای آنکه جهان تا هنگامی می تواند وجود داشته باشد که به صورت آگاهانه اندیشه شود و بصورت آگاهانه توسط روان بیان گردد. آگاهی یکی از پیش شرط های وجود است. بنابراین روان دارای کرامت یک اصل کیهانی* ((Cosmic است که از لحاظ فلسفی و حقیقی به او جایگاهی کاملا برابربا اصل وجود فیزیکی می دهد. حامل این آگاهی فرد است که روان را به خواست خود تولید نمی کند بلکه برعکس، خود توسط روان شکل می گیرد و توسط بیداری تدریجی آن در طول دوران کودکی تغذیه می گردد. اگر قرار باشد به روان اهمیت تجربی برجسته ای داده شود به فرد نیز که تنها نمود و جلوه بلا واسطه آن است نیز باید چنین اهمیتی لحاظ گردد.
این حقیقت باید به دو دلیل آشکارا مورد تاکید قرار گیرد، در درجه اول روان فرد، فقط به خاطر فردیتش، در قانون آماری یک استثناء محسوب می شود و بنابراین هنگامی که در معرض تاثیر هموارسازی ارزیابی آماری قرار می گیرند یکی ازویژگی های اصل خود را از دست می دهد. در درجه دوم، کلیساها فقط تا زمانی برای آن اعتبار قائل هستند که عقاید آنها را تایید کند، به عبارت دیگر تا زمانی که تسلیم یک شاخه جمعی باشد.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلب را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب خود کشف نشده