معنا
بنا به گفتهی دینشناس بزرگ، پل تیلیش، اگزیستانسیالیسم، برآمده از “تجربهی بیمعنایی” است. برای تجربهی بیمعنایی، لازم نیست که یک فیلسوف و یا یک نویسندهی داستانهای رنجآلود باشید: تنها کافی است که در جهان مدرن زندگی کنید.
مطابق این تعریف عمیقا اثرگذار، اگزیستانسیالیسم راجع به از دست رفتن چیزی در زندگی ما است، و یکی از مهمترین مصادیق این فقدان، “معنا” است.
اگر ما این محرومیت را تاب آوریم، آگاهانه یا ناآگاهانه، اگزیستانسیالیست محسوب میشویم.
نقش و یا رویکرد فلسفهی اگزیستانسیالیسم، آشکار ساختن تمام و کمال این مخمصه است، خواه به امید غلبه بر بیمعنایی و خواه به قصد روبرو شدن تمام قد با آن.
البته موضوعی بالقوه مضحک، در جریان چگونگی بیمعنایی زندگی وجود دارد. بزرگان اگزیستانسیالیسم از خطر خودنمایی و افسردگی تنپرورانه آگاه بودند.
آیریس مرداک به وضوح دریافته بود که اگر بحث معنا و فقدان آن به ابتذال کشیده شود، اگزیستانسیالیسم چگونه به نظر میرسد:
“یک نفر باید بپرسد…این همه هیاهو و صحبت دربارهی “معنا” برای چیست؟”
در واقع یکی از نقیصههای اگزیستانسیالیسم، تمایل آن به ترغیب بیش از حد به بحث درمورد “معنا” و “بیمعنایی” است، تا جایی که این اصطلاحات، بدل به کلیشه شدهاند.
به این ترتیب خطر اصلی در بحث معنا و فقدان آن، بزرگنمایی سرخوردگیها و نگرانیهای معمول و تبدیل شدن آنها به مهملات فریبندهی به اصطلاح روانشناختی است، مانند هجویههای وودی آلن که در آن یک مهمانی شام مسخره به فروپاشی تمدن غرب منتج میشود!
اما فیلسوفان اگزیستانسیالیست توانستهاند که دربارهی مسئلهی معنا دقیق و در عین حال سرزنده باقی بمانند. دشواری اصلی به بیان مرداک این است که حال، ما باید در درون آگاهی شخصی خویش به دنبال معنا باشیم.
اما بر خلاف دیدگاه سفت و سخت کلیسا و عقاید کهن، آگاهی عنصری غیرقطعی و ناپایدار است.
ما به افکار خویش مراجعه کرده و از آن میخواهیم تا معنایی را به ما ارائه دهد، اما:
“آگاهی…ذات نیست و معنایی در آن وجود ندارد”. هر کدام از ما باید از هیچ، معنا بسازیم:
اکنون همهی ما ساحر هستیم.
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب فرهنگ توصیفی اگزیستانسیالیسم