جنگ امانتهای تمدن جدید را از بین برد و باعث شد انسان اولیه در ما دوباره نمایان شود.
مرگ
- ما را واداشت تا قهرمانانی شویم که نمیتواند مرگ خودش را باور کند، همه بیگانگان را دشمنانی میپنداریم که یا مسبب مرگشان میشویم یا آرزوی مرگشان را داریم، ولی به ما توصیه میکند که بر مرگ عزیزانمان چیره شویم.
نمیتوان به جنگ پایان داد تا زمانی که شرایط زندگی میان نژادها بسیار متفاوت باشد و تا زمانی که تنفر و نفرت بین آنها بسیار شدید باشد و چنین است که جنگ همچنان ادامه مییابد. اکنون سؤالاتی به میان میآیند که آیا ما باید به آن تن دهیم و خودمان را با آن وفق دهیم؟
- آیا نباید اعتراف کنیم که در نگرش متمدنانهمان به مرگ، از نظر روانشناختی دوباره پا را فراتر نهادهایم؟ آیا وقت آن نرسیده است که حقیقت را بپذیریم؟
آیا بهتر نیست هم در افکارمان هم در واقعیت، جایگاهی برای مرگ قائل شویم و از نگرش ناخودآگاهمان به مرگ کمی بیشتر پرده برداریم، مرگی که تاکنون با دقت زیاد آن را سرکوب کردهایم؟
شاید این موضوع دستاوردی عالی به نظر نرسد و از بعضی جهات پا پس بکشیم و نوعی پسرفت به حساب آید، اما دستکم این مزیت را دارد که کمی بیشتر حقیقت را در نظر بگیریم و زندگی دوباره قابل تحملتر شود.
با وجود این، تحمل زندگی خاکی اولین وظیفۀ زندگی کردن است. حتی اگر این موضوع ما را مشوش کند و باعث شود توهمات بیارزش شوند و این ضربالمثلها را به یاد آوریم:
اگر آرزوی صلح دارید، آمادۀ جنگ شوید.
اما زمانه ایجاب میکند که بگویم:
اگر آرزوی زندگی دارید، آمادۀ مرگ شوید.
در این زمینه: علم و جنگ
برگرفته از کتاب: تاملاتی درباره جنگ و مرگ