سوسیالیسم جنگی
بسیاری از روشنفکران اروپایی به شروع جنگ جهانی اول به عنوان گواهی تازه برای بحران غلبه ناپذیر ماتریالیسم تاریخی و همچنین بحران «شیوه تفکر و احساس یکجانبه طبیعتگرایانۀ» (هوسرل) مینگریستند.
آیا شکستِ توضیحی اقتصادی و مادی از جهان و تاریخ آن، با توجه به جنگی که بسیاری از مفسرین، آن را همچون نبردی بین آرمانها و جهان بینیهای متضاد و حتی همچون جنگی مذهبی و اعتقادی تلقی میکردند، آشکار نبود؟
ادامه صحبت از مبارزه طبقاتی یا حتی از منافع مادی در جنگی که به نظر میرسید فراتر از هر بُعد مادی است و برتری امر فکری را بر امر اقتصادی اثبات میکرد، چه فایدهای داشت؟ معنای چنین صحبتی با توجه به تجربه یک اجتماع ملیِ بینظیر و بسیار متحد در لحظه خطر چه بود؟
در اینجا مسئله یک تجربه رازگونه و عرفانی مطرح است. اشتفان تسوایگ نویسنده اتریشی، حال و هوای روزهای اول جنگ در وین را به طرز گیرایی توصیف میکند: «هرگز مردم چنین احساسی نداشتند، احساسی که بهتر بود در دوران صلح آن را تجربه میکردند: اینکه به هم تعلق داشتند (…) و اینکه از هر کسی خواسته شده بود، «منِ» کوچک خود را در این توده درخشان پرتاب نماید، تا در آنجا از هر گونه خودخواهی منزه شود.
همه تفاوتهای ناشی از مناصب، زبانها، طبقات و مذاهب به خاطر این احساس خروشانِ برادری محو شدند (…) هر فردی پیشرفتی را در «منِ» خود تجربه میکرد، وی دیگر آن فرد منزوی گذشته نبود، وی بخشی از توده مردم بود و فردیت او، فردیت به طور معمول مورد غفلت واقع شده او، معنایی پیدا کرده بود».
در این برهه از زمان هنوز فاصله زیادی تا شرایطی که نزدیک به «انحطاط مغربزمین» پنداشته میشد، وجود دارد. شرایطی که بعدها گسترش خواهند یافت.
تحت تأثیر سحر و جادوی روزها و ماههای نخستینِ جنگ همه جهانبینیهای «پیش پاافتاده» و «بیروح» مجبور به از هم پاشیده شدن بودند، جهانبینیهایی که نمیتوانستند تجربه منحصر به فردِ وحدت و اجتماع معنوی درون ملتهای مغربزمین، ملتهایی که در حال نبردی خانمانسوز با یکدیگر بودند را درک و جنبههای مثبت آن را آشکار نمایند.
حتی از نظر ماکس وبر جامعهشناس آلمانی اعلان جنگ با توجه به «منافع اقتصادی» متضاد با هم، بیمعنی است، البته «منافع قدرت» نیز در اینجا مطرح هستند، این منافع اما یک بُعد عمیق فرهنگی و فکری را نشان میدهند که نمیتوان آن را معلول قلمروی اقتصاد دانست.
دستکم آلمان «برای سرافرازی خود» وارد جنگ شد، چون صدای «سرنوشت» را حتی با در نظر گرفتن خطر شکست نظامی شنیده بود. بر طبق چنین معیارهای کوتهنظرانۀ اقتصادی، شاید بتوان نیت فرانسویها را توجیه کرد، اما «هر فردی از ما که یک چنین هدف جنگی مشابهی داشت، اصلاً آلمانی نبود، هدف ما از جنگ نه سود اقتصادی، بلکه موجودیت آلمانی است».
به همین دلیل جنگ «بزرگتر و بینظیرتر از همه انتظارات» ظاهر میگردد. «بزرگ و بینظیر» تعبیری است که ماکس وبر در توصیفات خود از جنگ تلاش میکند بدون توجه به سرانجام جنگ، اعتبار آن را حفظ نماید. در کنار قدرت سیاسی، اقتصادی و نظامی آلمان، ارزشهای والاتر دیگری نیز در خطر بودند.
برای درک این موضوع از شهادتِ ماریانه وبر بهره میگیریم که تجربیات همسرش به عنوان رئیس یک بیمارستان نظامی در شهر هایدلبرگ را توصیف میکند. وی در اینجا وظیفه مراقبت و مداوای کسانی را بر عهده داشت که «بیپروا دست از همه چیز شسته بودند». در انجام این وظیفه احساس یک همدردیِ بیمانند نهفته بود: «این ماههای آغازین چقدر بینظیر هستند! هر چیزی که مهم نیست از بین میرود.
همه دارای حُسن نیت هستند. هر روز هیجان و عمل به همراه دارد. امر شخصی در امر فراشخصی ملغی میگردد. این نقطه اوج دازاین است». ملت آلمان آکنده از این تجربه، در یک جسم عرفانی از نو خلق میشود.
با آغاز جنگ «زمان از خودگذشتگی و حضور مشترک در کل فرا میرسد. عشق به اجتماع، محدودیتهای «من» را در هم میشکند. همه به یک خون، به یک جسم بدل میگردند و آمادهاند در حین خدمت، «من» خود را نابود کنند».
برگرفته از کتاب هایدگر و ایدئولوژی جنگ
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم