از منظر رویکرد استعمارزدایی از جامعهشناسی، بر خلاف بسیاری از رشتههای دیگر، جامعهشناسی «استعمار» نشد؛ بلکه از همان ابتدای کار خود همواره استعماری بود. منظور من از گفتن اینکه جامعه شناسی استعماری بود، این است که جامعهشناسی هم منطق معرفت/معرفت استعماری را درونی کرد و هم خود آن معرفت را بازتولید و تقویت کرد.
جامعه شناسی
معرفتها شیوههای اندیشیدن و دانستن هستند، آنها محدودیتهایی برای دانستن تعیین میکنند، و نیز مشخص میکنند که دانش مشروع چیست و چگونه میتوان به تولید مشروع این دانش پرداخت. بنابراین، وقتی از معرفت استعماری صحبت میکنم، به شیوههای مسلط اندیشه و دانستنی اشاره میکنم که باعث تولید و بازتولید تفاوت استعماری شدند: این اندیشه که استعمارشدگان ذاتی متفاوت (و پستتر از) استعمارگران غربی دارند.
- همانطور که گورمیندر کی بامبرا بیان میکند، یکی از تناقضهای تاریخ جهانی این است که «مستعمرهسازی باعث ابداع مستعمرات گردید».
- آنچه در سخن بامبرا مطرح میشود، شناخت تأثیر متقابل بین قدرت، دانش (معرفتشناسی) و هستی (هستیشناسی) است و اینکه چگونه ناهمترازیهای قدرت خلقشده در استعمار دارای ابعاد معرفتی- هستیشناختی است. این اندیشه که استعمارگران ذاتی متفاوت با استعمارشدگان داشتند، نه یک واقعیت «مشخص»، بلکه نوعی دانش بود که باید مجدانه توسط امپراتوریهای استعماری تولید میشد.
خلق نژاد، بهمثابه مقوله برتری که از طریق آن میتوانستیم به مقولهبندی جمعیت جهان بپردازیم، مکانیسم اولیهای بود که تفاوت استعماری از طریق آن میتوانست پدید آید بنابراین، استعمارگران اسپانیایی از طریق مفهوم نژاد در قرن شانزدهم توانستند بین نژاد (خون) مردم بومی و مردم فاقد عقل پیوند برقرار کنند، در حالی که انقلاب بیولوژیکی قرن هجدهم باعث پیدایش مفهوم سختگیرانهتری از نژاد گردید که گروههای نژادی غیر سفیدپوست را دارای طبیعتی پستتر از سفیدپوستان میدانست.
- بدینترتیب، مفهوم نژاد چسبی بود که نظم جهانی استعماری را بههم میچسباند، زیرا به دانش عقل سلیمی تبدیل شد که عنوان میکرد سلسلهمراتب جهانی نژادی وجود دارد که باعث مستعمرهشدن نژادهای «پستتر» توسط اروپاییهای سفیدپوست مسلط میشود.
در این زمینه: کتاب استعمارزدایی از جامعه شناسی
برگرفته از کتاب: استعمارزدایی از جامعه شناسی