دو نگرش متضاد در مورد مرگ که در خودآگاه ما وجود دارند، دقیقاً همانجوریاند که در انسان اولیه وجود داشتند، به عبارتی، یکی از آنها نابودگر زندگی است و تضادها و درگیریها را به وجود میآورد و دیگری واقعیت مرگ را انکار میکند.
مرگ
- قضیه برای هر دو کاملاً شبیه یکدیگر است و شامل مرگ یکی از عزیزانمان، شریکمان، همسرمان، برادر و خواهرمان، فرزندمان یا دوستمان میشود.
از یک طرف، شخص مورد علاقهمان بخشی از دارایی درونی و عضو تشکیلدهندهمان است و از طرف دیگر، تا حدودی بیگانه و حتی دشمن به شمار میرود. بهجز در چند مورد، حتی صمیمانهترین و نزدیکترین روابط عاشقانه دچار کمی سوءنیت و خصومت میشوند که میتواند آرزوی مرگ ناخودآگاه را برانگیزد.
در دوران معاصر، دیگر این درگیری دوسویه به رشد اخلاق و نظریههای رومی منجر نمیشود اما بیماری روانرنجوری، بینش کاملی از زندگی روانی عادی به ما میدهد.
پزشکانی که به طبابت روانکاوی پرداختهاند بارها مجبور شدهاند برای رفاه بستگانی که عزیزشان را از دست دادهاند، مراقبتهای بسیار ویژهای اتخاذ کنند و مورد توهینها و سرزنشهای کاملاً بیاساس قرار بگیرند. مطالعۀ این موارد، نشان داد که برای آنها مفهوم آرزوی مرگ ناخودآگاه هیچ اهمیتی ندارد.
انسان عادی از احتمال چنین احساسی بهشدت دچار وحشت میشود و بیزاری و تنفرش را دلیل موجهی برای بیاعتقادی به ادعاهای روانکاوی میداند. به نظرم این نادرست است، زیرا هیچ مشکلی در مورد زندگی عاشقانۀ ما در نظر گرفته نشده و هیچ نتیجهای به دست نیامده است.
در واقع، تلفیق عشق و نفرت بدینگونه برای درک و احساس ما نامأنوس به نظر میرسد اما تاکنون به طور ذاتی این تضادها را به خدمت گرفته و باعث شده است که عشق همیشه زنده و تازه بماند تا از آن در برابر نفرتی محافظت کند که پشت خود پنهان کرده است. ممکن است گفته شود که ما زیباترین رویدادهای زندگی عشقی خود را مدیون واکنش به این تکانههای نامطلوبی هستیم که در قلبمان احساسش میکنیم.
در این زمینه: علم و جنگ
برگرفته از کتاب: تاملاتی درباره مرگ و جنگ