ترس از واقعيت
اشپنگلر، در سالهاي تصميم، ترس از واقعيت را مبناي روي آوري به راسيوناليسم و رومانتيسم ميداند. در نظر او انسان از اتفاقات هراسان است اما متوجه اين ترس نيست و يا نميتواند آن را به درستي تفسير کند.
اين گونه ضعف روحي خاصه مردم آخرين مراحل تمدنهاي عالي است که در شهرها جمعميشوند و از زندگي دهقاني فاصله ميگيرند و ديگر نميتوانند گذشت زمان و مرگ را همچون انسان روستايي درک کنند.
انسان امروز بيش از اندازه به فکر ديروز و فرداست و سير تاريخ که در اکنون جاري است را نميبيند. زمان و مکاني که انسان بسيار بسيار کوچک و ناتوان بي هيچ چون و چرايي در نقطهاي معين از آن متولد ميشود.
انسان کوچک به دنبال فراموشي است و از سير تاريخ به گوشهگيري و تنهايي فرار ميکند و در نظامهاي عقلي و احساسي خود پناه ميگيرد که کوچکترين ارتباطي به عالم واقع ندارد. به جهان عقيده و ايمان سرميسپارد و در ميان اميدها، آرزوها و خوشبيني پر از وحشت و جبن فروميرود.
آنکه در شب تاريک يا در تنهايي جنگل آواز ميخواند به يقين از شدت ترس آواز ميخواند و اين آوازهخواني نشانه هول و هراس اوست. امروز خوشبيني مردم نتيجه همين ترس و بزدلي شهرنشينان است. اينان تصورات واهي خود را در باب آينده مسلم ميانگارند. اما تاريخ اعتنايي به آرزوها ندارد. دنياي پر ارزش بچهها، جهان پر از صلح بزرگها و بهشت برين کارگرها همه در رديف همين تصورات واهياند.
اشپنگلر معتقد بود که ما هنوز در عصر راسيوناليسم يعني عصر پيروي از مذهب اصالت عقل محض هستيم. عصري که از قرن هجدهم شروع شد و در قرن بيستم خاتمه خواهد يافت. ما آفريده اين مذهبيم چرا که راسيوناليسم و عقل زبانزد همه ماست. اما اين عقل عوارضي در پي دارد.
عوارض راسيوناليسم همان کبر و غرور عقلهاي روشفکران است که آنان را از وضع طبيعي خود جداکرده است. روشنفکراني که افکار پرشور و احساسات گرم گذشتگان را به تحقير مينگرند.
به اين ترتيب هول و هراس را که هر موجود زندهاي در برابر عالم واقع دارد به وسيله غرور و نخوت از ميان ميبرند. غرور و نخوتي که از خصيصههاي عقل همه چيز دان است. اين بلندپروازي عقل از سر جهل به مسائل زندگي است.
در نظر اشپنگلر راسيوناليسم چيزي نيست جز انتقاد و انتقاد نقطه مقابل آفرينش است، همچنان که خدا آفريد و شيطان انتقاد کرد. راسيوناليسم تجزيه و ترکيب ميکند اما توان زايش ندارد.
اما نکته جالب توجه در اين است که براي او ايدهآليسم و ماترياليسم هر دو به يک اندازه ريشه در راسيوناليسم دارد زيرا هر دو به غفلت انسان از زندگي دامن ميزنند هرچند يکي به پيشرفت صنعتي و سعادت اکثريت ميپردازد و ديگري به هنرهاي زيبا و شعر و فکر. حال آنکه تاريخ را نيروهايي پر زورتر پيشميبرد. تاريخ بشر تاريخ جنگهاست.
به نظر او، رمانتيسم هم مانند ايدهآليسم و ماترياليسم نوعي ديگر از بلندپروازيهاي عقل است. اين مکتب نيز نتيجه فقدان حسي بود که ميتواند عالم را بشناسد و درککند.
رومانتيکها مردماني هستند که اغلب در کودکي ماندهاند بدون آنکه نيرويي براي انتقاد از خود داشتهباشند. آنها به طور مبهم به ضعف خود واقفند و اين ناخوشي آنها را تحريک ميکند تا دنيا را تغيير دهند.
اين تغيير را با زور سرنيزه اعمال نميکنند بلکه با سخنان شاعرانه در پي آن ميروند. اما سخنان آنها جز شعرهايي آشفته نيست و هرگز فلسفهاي کامل در بر ندارد و به جهان واقعي نميپردازد.
برگرفته از کتاب بشر و تکنیک
ما قبلا اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم