سرمایه داری و توسعه
ضدصنعتگرایی فقط یکی از موارد نقد پیچیدهی ایده و کاربست متداول (و عمدتاً غربی یا ملهم از غرب) توسعه بوده است. رهیافت دیگر که دربرگیرندهی مکاتب و نقطهنظرات انتقادی بسیار متفاوتی است، ایده یا هدف توسعه ترقیخواه که به طور متداول همچون صنعتی شدن درک شده را به طور جدی مورد تردید قرار نداده است.
بالعکس، نظریهپردازان این رهیافت، چنین اهدافی را تایید کردهاند. امّا همچنین این فرض طرفداران نوسازی را که توسعه در کشورهای در حال توسعه از همان طریق که در غرب رخ داده میتواند اتفاق بیافتد یا اتفاق میافتد را سادهلوحانه دانستهاند و بدین ترتیب در مجموع و به نحوی مشابه، پیشبینی مارکس مبنی بر اینکه «کشوری که به لحاظ صنعتی پیشرفتهتر است فقط برای کشور کمتر توسعهیافتهتر، تصویر آیندهاش را نشان میدهد» را نیز چنین میدانند.
وجه متداول و موضوع مهم مشترک این رهیافت در نقد توسعه آن بوده است که (خواه تحت لوای روابط امپریالیستی یا مابعد آن)، کمکهای خارجی، سرمایهگذاری خارجی و تجارت بینالمللی، آنچنان که تاکنون بودهاند، در خدمت ایجاد تحرک در جهت توسعه سرمایهداری مستقل نبودهاند، بلکه فقط کشورهای جهان سوم را در وضعیت توسعهنیافتگی، عجز، پیرامونی ماندن و لزوماً فرمانبری نابرابرانه، یا وابستگی، در وضعیتی به طور فزاینده تحت سلطه اقتصاد جهانی به وسیله کشورهای توسعهیافته و شرکتهای چندملیتی متعلق به آنها متوقف کردهاند.
سرچشمههای این نقد متنوعاند. یک عامل مؤثر بر این نقد، کار نویسندگان مارکسیست دو دههی اول قرن بیستم، نظیر لوکزامبورگ و هیلفردینگ و بالاخص بوخارین و لنین بود کار آنها موجب برانگیختن سؤالاتی از این قبیل شد که آیا امپریالیسم سرمایهداری، در مجموع توانسته توسعه را در کشورهای فقیر به وجود آورد؟ به علاوه، برخلاف موضع اولیه تفکر مارکسیستی، به نظر میآمد این نظریهپردازان مبنایی برای این نتیجهگیری تازه فراهم میکردند که «سرمایهداری بدین ترتیب … در هرجا که باشد فاقد کارکردهای مثبت است»، دیدگاهی که در کنگرهی ششم بینالمللی کمونیستی در 1982 صورتبندی شد.
اگرچه تحمیل رکود طولانی استالینیستی بر اندیشهها به طور گستردهای مانع از بازسازی سنت مارکسیستی در سالهای بین دو جنگ جهانی شد، این دورنمای مابعد لنینیستی، بعد از جنگ، دوباره به وسیله اقتصادان آمریکایی، پل باران مورد توجه قرار گرفت؛ او در اثر کلاسیکاش تحت عنوان «اقتصاد سیاسی رشد» اظهار داشت که:
«نظام سرمایهداری که روزگاری یک موتور قدرتمند برای توسعه اقتصادی بود، بدل به چیزی شده که کمتر از مانعی مهیب برای پیشرفت بشری نیست».
به علاوه، او پیشتر رفت و به پیشرو نظریهپردازان بعدی توسعهنیافتگی و وابستگی بدل شد:
«همانطور که ملاحظه گردیده است، حاکمیت انحصاری سرمایهداری و امپریالیسم در کشورهای پیشرفته و عقبماندگی اقتصادی و اجتماعی در کشورهای توسعهنیافته، کاملاً به هم مربوطاند، و تنها ابعاد مختلف آنچه درواقع مسئلهای جهانی است را نشان میدهند».
این ایدهها نخستین بار در شرایط آمریکای لاتین مورد توجه قرار گرفت جائی که علیرغم داشتن پیوستگی طولانی و عمیق از تعامل تجارت و سرمایهگذاری با جهان سرمایهداری پیشرفته، عقیده بر آن بود که فرایندها و ویژگیهای توسعه (سرمایهداری) در آنجا به تأخیر افتاده، تغییر شکل یافته و منجر به ایجاد آن چیزی شد، که «توسعهنیافتگی» نام گرفته است. چنین عقبماندگی و توسعهنیافتگیای در آمریکای لاتین و دیگر مکانها صرفاً یک مرحله گذرا و «ضروری در فرایند تکوین اقتصادهای سرمایهداری مدرن نبود بلکه فرایندی خاص بود که برای نفوذ مؤسسات سرمایهداری مدرن به درون ساختارهای منسوخ، لازم شمرده میشد».
به طور خلاصه، همانطور که دیگر نظریهپرداز مهم توسعهنیافتگی در دههی 1960 ابراز عقیده کرد: «توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی اقتصادی دو روی یک سکهاند» در واقع منظور فرانک آن بود که توسعه سرمایهداری در جهان صنعتی از خلال روابط اقتصادی و سیاسی امپریالیستی و مابعد امپریالیستی، توسعهنیافتگی مشخص شده در آمریکای لاتین و دیگر مکانها را رقم زده است.
بدین ترتیب، دو تحلیلگر مرتبط با این رهیافت استدلال کردند که برنامههای توسعه در حال انجام، خودمختارانه و درونزا نیست بلکه «توسعه سرمایهداری وابسته» است. چنین توسعهی وابستهای، اقتصادهای نامتعادل به وجود آورده که در یک سوی آن ثروتی عظیم و اشتغال کافی (برای تعداد اندکی از کشورها) و در سوی دیگرش فقر فراگیر و بیکاری فزاینده (برای تعداد کثیری از دیگر کشورها) وجود دارد. به اعتقاد آنان این توسعه مستلزم حرکتهای سیاسی پیچیدهای بود که در گرو روابط تنشزا و متزلزل میان طبقات زمیندار، کارگر و بورژوا، ارتشیان و بوروکراتها، و میان دولتها و منافع اقتصادی خارجی بود. در چنین شرایطی، ضرورت دارد که وابستگی اقتصادی به عنوان شرایطی فهم شود که در آن «انباشت و بسط سرمایه نمیتواند به عنوان مؤلفهای اساسی جایگاه خود را در درون سیستم بیابد» (همان: XX) یا آنچنان که نظریهپرداز دیگری وابستگی را تعریف میکند:
«وضعیتی در حال شکل گرفتن که در آن اقتصادهای یک گروه از کشورها به وسیله اقتصادهای توسعهیافته و گسترشیافتهی دیگر کشورها مشخص میشود. روابطی وابسته به هم میان دو یا تعداد بیشتری از اقتصادها، یا میان چنین اقتصادها و نظام تجارت جهانی، زمانی بدل به یک وابستگی میشود که از یک سو اقتصاد برخی کشورها قادر هستند به شکلی خوداتکا بسط یابند و از سوی دیگر اقتصاد دیگر کشورهایی که در وضعیت وابسته قرار دارند، فقط میتوانند با عکسالعمل یا بازتاب نسبت به اقتصاد کشور غالب که میتواند اثری مثبت یا منفی بر توسعهی اقتصادی کشور وابسته داشته باشد گسترش یابند»
این ایدههای اساسی در مورد توسعهنیافتگی، وابستگی و توسعه وابسته، در آثار دیگر نویسندگان همین سنت فکری مورد توجه قرار گرفته، شرح داده شده، جرح و تعدیل گردیده یا گسترش یافته و بر اقتصاد جهانی و نیز به همین ترتیب بر اقتصاد آفریقا و بر اقتصاد آسیا، اعمال شدند. برخی از چهرههای مهم این سنت فکری عبارت بودند از واتر رودنی (1972)، امانوئل والرشتاین (1974)، کولین لایس (1975)، سمیرامین (1976) و آ. ک. باگیجی (1982). آنچه این افراد را به یکدیگر مرتبط میساخت، انتقادات اغلب متمایزشان از سرمایهداری بود.
هریک از آنها به شکل خاص خود نظام انتقادی خود را برپا کردند و در آن بیان داشتند که آنچه در «توسعه» اتفاق افتاده بود، در دوران رسمی استعمار و بعد از آن، چیزی بیش از بسط جهانی سرمایهداری استثمارگر نبوده است و این مسئله کشورهای جهان سوم را به اقماری وابسته تبدیل کرده که تعداد زیادی از مردمشان در فقر و فلاکت گرفتار آمدهاند.
ما بیشتر اینجا در این مورد مطلبی را منتشر کرده ایم
برگرفته از کتاب دولت های توسعه گرا